سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ناهار دعوتش کردم.کلی خرجش کردم.مگه می‏شد مخش رو زد؟هیچ وقت مثل اونروز سنگ رو یخ نشده بودم.نشد از زیر زبونش حرف بکشم.نشد که نشد.
 دوشنبه 86 بهمن 15 , ساعت 7:46 عصر |[ پیام]
< language=java>
آخرش یه روز میرم...از این مادرانه می زنم بیرون.آخه چقدر کلافه و سر در گم بمونم؟نه..نمیشه...صبر ادمی هم یه حدی داره...
 دوشنبه 86 بهمن 15 , ساعت 7:44 عصر |[ پیام]
این دفعه باید بشینم مخ هر دوشون رو بزنم.آدم تا ازدواج نکرده باشه ،نمیشه گفت مال کجاست.بهترین راه اینه که من با کمک مامان برم مخ زنی.ایه الکرسی می خونم. یا علی. میرم خونه‏ی مامان...
 پنج شنبه 86 بهمن 11 , ساعت 8:0 صبح |[ پیام]
وقتی همه دور هم جمع میشن،به خوبی میشه شارژ شدن روح همه شان رو حس کرد...
 پنج شنبه 86 بهمن 11 , ساعت 7:58 صبح |[ پیام]
برام پیامک گذاشت: «سوار اتوبوس شدم.حوالی ساعت 8 ایشالله می رسم.»به مامان که زنگ زدم؛ به خوبی میشد اشک ذوق رو  از پشت تلفن شنید.آخه مامانم هیچی نگفتند و گوشی رو گذاشتند.یحمتل ....
 پنج شنبه 86 بهمن 11 , ساعت 7:57 صبح |[ پیام]
< language=java>
باز دوباره خونه‏ی باباجان،جون گرفته.بعد از این همه مدت سکوت،دوباره خونه‏شون روح گرفته.داداشها...مقدمتون مبارک.
 پنج شنبه 86 بهمن 11 , ساعت 7:54 صبح |[ پیام]
چی بنویسم؟آخه آدم که نباید هر چی به ذهنش می رسه رو بنویسه.شما با مادرانه مخالفین؟
 یکشنبه 86 بهمن 7 , ساعت 7:55 صبح |[ پیام]
از اینکه بلاگری برای وبلاگش اونقدر زحمت بکشه تا یه وبلاگ در خوری داشته باشه؛یهو بخواد خداحافظی کنه ، اون هم بدون ذکر دلیلی خوشم نمیاد...حس می کنم طرف کم آورده...
 یکشنبه 86 بهمن 7 , ساعت 7:53 صبح |[ پیام]
زور می‏گه که آدم به خاطر بچه هاش از خواب پابشه و صبحانه‏ای خوشمزه آماده کنه.اما بچه‏ها به بهانه‏ی عقب نموندن از سرویس مدرسه از خوردن صبحانه در بروند.
 یکشنبه 86 بهمن 7 , ساعت 7:51 صبح |[ پیام]
< language=java>
سلام...نمی‏دانم سایه جان هم قم هستش یا نه؟سایه ! اگه اومدم قم ؛موفق میشم ببینمت یا نه؟
 یکشنبه 86 بهمن 7 , ساعت 7:47 صبح |[ پیام]
<   <<   16   17   18   19   20   >>   >