سفارش تبلیغ
صبا ویژن
< language=java>
بدجوری دارم می‏گردم.دنبال یه وبلاگ خیلی خوب می‏گردم.هنوز پیداش نکردم.
 پنج شنبه 86 بهمن 25 , ساعت 7:50 صبح |[ پیام]
فکر کنم زیارت قم رفتنم فقط به درد خودم می خوره.آخه از بس حواسم رفت تو این وبلاگ نویسها که با اونا آشنا بشم.فکر کنم این دفعه زیارت؛زیارت نشد انگار...راست می‏گن که اعمال به نیت هاست.
 سه شنبه 86 بهمن 23 , ساعت 8:11 صبح |[ پیام]
دلم می‏سوزه که چقدر باید تلاش کنیم تا کار به نتیجه برسه.آخر دست هم می‏شویم خواهر شوهر...کدوم عروس چشم دیدن خواهر شوهر رو داره؟
 سه شنبه 86 بهمن 23 , ساعت 8:8 صبح |[ پیام]
شنیدین که میگن: وصف العیش...نصف‏العیش
منم دقیقا دارم همین کارا می کنم.خدا رو چه دیدی؟شاید موفق شدم.
 سه شنبه 86 بهمن 23 , ساعت 8:7 صبح |[ پیام]
بد جوری ذهن من و مامان مشغوله...آخه مگه این برادرها می‏ذارن؟روی مخ ما راه میرن و بعدش یهو در می‏رن.چقدر بده که هنوز فکرامون نتیجه نداده ....
 سه شنبه 86 بهمن 23 , ساعت 8:5 صبح |[ پیام]
راهپیمایی اینقدر شلوغ بود که مثل مورچه باید راه می رفتیم.به نفع من و مامان شد.آخه با حرفامون رفتیم خواستگاری و تا اخر ماجرا هم رسیدیم.چه فایده؟کو دوماد دم دست؟
 سه شنبه 86 بهمن 23 , ساعت 8:3 صبح |[ پیام]
< language=java>
جاتون خالی.با مامانم رفتیم راهپیمایی.یادمون رفت شعار بدیم.آخه مگه میشه همزمان هم شعار داد و هم راجع به دختر خاله با مامان حرف زد؟
 سه شنبه 86 بهمن 23 , ساعت 8:2 صبح |[ پیام]
ببین! گوش کن!  اگه دست من بند شد ، دیگه خواهر نداری کارهای تو رو سامون بده ها...گفته باشم...تو می‌مونی با یه مامان خالی...همین...
 دوشنبه 86 بهمن 15 , ساعت 7:50 عصر |[ پیام]

آخرش می‏ترسم اونقدر معطلم کنه تا پیر بشم.اونوقت دیگه نمی تونم حسابی خواهر شوهری کنم.حیف...


 دوشنبه 86 بهمن 15 , ساعت 7:48 عصر |[ پیام]
با مامانم قرار گذاشتیم.21 یس بخونیم.بلکه خدا خودش مددی کنه.ما که زورمون نرسید...
 دوشنبه 86 بهمن 15 , ساعت 7:47 عصر |[ پیام]
<   <<   16   17   18   19   20   >>   >