اینک هایم رو نوشتم.فقط بده که از توی مدیریتم نمیشه جواب کامنتهای دوستان را داد.نمی دونم چشه؟چرا ارسال نمیشه؟
پنج شنبه 86 بهمن 25
, ساعت 8:9 صبح |[ پیام]
دارم سعی می کنم مثل بقیه؛مبهم ننویسم.روشن و واضح و کامل بگم که به چی دارم فکر میکنم.یه وبلاگ خوب هم پیدا کردم.اما چرا نویسنده اش قایم شده؟چرا نمیذاره باهاش بیشتر اشنا بشیم؟نکنه میترسه لو بره؟
پنج شنبه 86 بهمن 25
, ساعت 8:8 صبح |[ پیام]
الان دیگه بیشتر دوستانی رو که میشناسمشون؛مسیرهای خودشون رو طی کرده اند.من باز دیر رسیدم...باز جا موندم.چقدر از جا موندنم بدم میاد...بیشنر اونها الان دیگه واقعا جا افتادن برای خودشون...
پنج شنبه 86 بهمن 25
, ساعت 8:6 صبح |[ پیام]
واقعا دنیای مجازی دنیای فوق العاده عجیبیه.از داداش گله دارم که چرا من رو دیر آشنا کرد!!!چرا از اول با «کلرجیمن» نبودم؟چرا پا به پای اون پیش نیومدم؟
پنج شنبه 86 بهمن 25
, ساعت 8:4 صبح |[ پیام]
به خوبی میشه فهمید.وقتی نوشتن کسی بند اومده باشه؛یعنی اینکه نویسنده اونقدر فکرش مشغول شده که «تمرکز نوشتنش» بند اومده نه خود نوشتن وبلاگش...
پنج شنبه 86 بهمن 25
, ساعت 8:2 صبح |[ پیام]
دیگه الان مسلط شدم.وقتی وبلاگی رو میخونم؛راحت میتونم تشخیص بدم نویسنده اش چند سالشه؟دقت کرده ام.وجه مشترکی بین دختر ها و پسرها عجیب زیاده.برای من که یه مادرم؛خیلی کمک بزرگیه.
پنج شنبه 86 بهمن 25
, ساعت 7:59 صبح |[ پیام]
میدونین چیه؟بعد از اردویی که رفتم.بیشتر وبلاگها دیگه برام آشنا هستند.راحت میتونم بفهممشان.دیگه آن حس بی اعتمادیام کم شده حسابی...
پنج شنبه 86 بهمن 25
, ساعت 7:57 صبح |[ پیام]
انگار نمیشه یه وبلاگی رو خوند ولی به نویسنده اش اهمییت نداد.من که بدجوری با نویسنده هاش همراه میشم.یه جوری انگار با فکراشون همراه میشم.
پنج شنبه 86 بهمن 25
, ساعت 7:55 صبح |[ پیام]
از خوندن بعضی از وبلاگها ؛بدجوری پشیمان میشوم.آخرش هم به خودم میگویم :« حیف از وقتم...حیف از چشمم...حیف از قبض تلفنم...»
پنج شنبه 86 بهمن 25
, ساعت 7:53 صبح |[ پیام]
دارم دنبال یه وبلاگی میگردم که روان نوشته شده باشه...راحت با مخاطبش ارتباط برقرار کرده باشه...وقتی هم میخونمش؛دستم از مطالبش پر بشه.
پنج شنبه 86 بهمن 25
, ساعت 7:52 صبح |[ پیام]