نماز ظهر را همان جا در طلائیه خواندیم. ظهر و عصر را یکی با نماز ظهر پیشنماز!
از آنجا بالاتر رفتیم. روی تپه ای خاکی نشستیم. هنوز اذان نگفته بودند. زیر آفتاب. مامور تفحص از شهیدانی که پیدا کرده بودند و حکمت هایشان تعریف ها کرد.
روز سوم اولین جایی که رفتیم طلائیه بود. طلائیه ای که وقتی اسمش را می شنیدم دوست داشتم از نزدیک ببینیم. همه روی خاکها نشستیم و روایت گری شروع شد. نزدیک های ظهر بود. آفتاب همه ی بدنمان را می پوشاند.
پویا الهه پویا الهه اینجا کس دیگه نمی نویسه ؟ گروهیه ناسلامتی
دل ضعیف تو صمصام چون بهانه کند؟
به یاد شاعر دیلم دمی غزل خوان باش
شاعر: صمصام السلطنة الشعرای دیلمی دارغوز آبادی!
به دیده میکشم آن زلف چون کمندت را
چو من نبودهای انسان بیا و حیوان باش!
زعشق روی تو هر دم مرا گلستانی است
اگر نهای تو گلستان بیا و بستان باش!