سفارش تبلیغ
صبا ویژن
چقدر این چند وقته توی اردوی جنوب دوست پیدا کردم که اصفهانی هستند. باید یک ترتیبی هم بدم که بتونم ببینمشون. دوست خوب داشتن هم بد دردیه ها.(چقدر امشب دروغ میگم من:دی!) باید در دوست داشتنشون سوخت. خب پس انگار دوست خوب داشتن بزرگترین نعمته.
 چهارشنبه 87 فروردین 7 , ساعت 11:33 عصر |[ پیام]

از چند سال پیش دیگه نرفته بودیم. اصفهان هم خوب جایی یه ها.


 چهارشنبه 87 فروردین 7 , ساعت 11:31 عصر |[ پیام]
من دروغ از اون بزرگتر، بلد نبودم بگم؟! خدایا منو می بخشی مگه نه؟
 چهارشنبه 87 فروردین 7 , ساعت 11:30 عصر |[ پیام]
به هر حال حلال کنید. حالا انگار می خوام برم کربلا.
 چهارشنبه 87 فروردین 7 , ساعت 11:30 عصر |[ پیام]
همه اول عید میرن مسافرت، ما آخرش. خب دیدم اولش اگر من بخوام برم همه ی وبلاگهام می خوابه. حالا که کم کم همه بر می گردن، من دیگه خیالم راحته. حالا نوبت من شده که برم مسافرت. خانواده هم باید جور من را بکشن.
 چهارشنبه 87 فروردین 7 , ساعت 11:29 عصر |[ پیام]
ساعت چهار صبح باید از خواب پاشم. من الان این جا چه کار می کنم؟!:دی!
 چهارشنبه 87 فروردین 7 , ساعت 11:27 عصر |[ پیام]
وقتی این وبلاگ رو دیدم و دست خالی ازش اومدم بیرون؛یه نتیجه ی جالبی گرفتم.این که کسانی که وبلاگ مادرانه رو می‏بینند، منتظر چه جور نوشته هایی در داخل آن هستند؟اصلا وبلاگ مادرانه با توجه به اسمش ، چه انتظاری ازش می ره؟شما چی‏می‏گویید؟
 چهارشنبه 87 فروردین 7 , ساعت 10:16 صبح |[ پیام]
متعجبم که 4000تا عکس کجا تخلیه شده اند؟خانم بوجار! کجایی؟
 چهارشنبه 87 فروردین 7 , ساعت 10:4 صبح |[ پیام]
راستش بعد از این همه مدت، سری به وبلاگ خانم محبوبه بوجار زدم.انتظار داشتم به عنوان عکاس اردو روبرو بشوم به یه وبلاگ پر از عکسهای اردو و احتمالا سوژه‏های ناب.می‏دونین چی دیدم؟هیچی...هیچی...توش خالی از عکس بود...باورتون میشه؟؟
 چهارشنبه 87 فروردین 7 , ساعت 10:3 صبح |[ پیام]
اما وقتی راهی شدم؛ دیدم چقدر آشنا و همراه خوب دنبالمون هست.پس دلهره‏ی من از اساس بی‏خود بود.مگه نه؟
 چهارشنبه 87 فروردین 7 , ساعت 10:0 صبح |[ پیام]
<   <<   21   22   23   24   25   >>   >