سفارش تبلیغ
صبا ویژن
با دلهره بچه‏ایم رو بردو اردو.نا سلامتی برای اولین بار ، بدون باباشون می‏رفتیم.
 چهارشنبه 87 فروردین 7 , ساعت 9:59 صبح |[ پیام]

تا حالا دیده بودین که بشه از جشن تولد سوء استفاده کرد؟پدر و مادر دوست بچه هایم رفتند خوش گذرونی.اونم بدون بچه ها...یاد بگیرین که چه جوری میشه بچه‏ها رو از سر وا کرد...از حرص دارم می‏میرم...جاتون خالی...


 چهارشنبه 87 فروردین 7 , ساعت 9:57 صبح |[ پیام]
راستی! می خواستم برای هر پست عنوان هم بنویسم. انگار بد جور عادت کردم به بی عنوانی در اینک.
 سه شنبه 87 فروردین 6 , ساعت 2:16 عصر |[ پیام]
دیروز می خواستم خاطرات روز چهارم را بنویسم ولی اینترنتم مشکل پیدا کرده بود، نشد. تا همین دو ساعت پیش هم از توی کافی نت چک میل می کردم. خدا رو شکر الان درست شده دیگه.
 سه شنبه 87 فروردین 6 , ساعت 2:7 عصر |[ پیام]
راستی مگه ساعت ها یک ساعت جلو کشیده نشده؟! پس چرا ساعت ارسال یادداشتها توی پارسی بلاگ هنوز قدیم مونده؟!
 سه شنبه 87 فروردین 6 , ساعت 2:6 عصر |[ پیام]
همه جورش رو دیده بودم الا هشت خطی توی اینک. مبارک است:دی!
 سه شنبه 87 فروردین 6 , ساعت 2:6 عصر |[ پیام]

آن شب برخلاف شبهای قبل که زود می خواستیم بخوابیم و خسته بودیم ولی این شب آخر، من یکی که خیلی دلم گرفته بود. اصلا خوابم نمی برد. با چند نفر از دوستان تا ساعت یک ونیم دو، در هوای آزاد نشسته بودیم.


 سه شنبه 87 فروردین 6 , ساعت 2:5 عصر |[ پیام]

بعضی ها به گردان تخریب رفته بودند و ماجراها پیش آمده بود و همه از آن حرف می زدند. نگویم بهتر است.


 سه شنبه 87 فروردین 6 , ساعت 2:5 عصر |[ پیام]

روز بعد هم که روز آخر بود حرکت به سمت قم و...:(


 سه شنبه 87 فروردین 6 , ساعت 2:5 عصر |[ پیام]

بعد از خواندن نماز آقای فخری صحبتی داشتند. همان جا در حسینیه همه جمع شدیم و سخنان جناب فخری را به گوش جان نیوش کردیم:)


 سه شنبه 87 فروردین 6 , ساعت 2:4 عصر |[ پیام]
<   <<   26   27   28   29   30   >>   >