آنجا آمبولانسی بود که اگر وقت داشتیم و سه تا اتوبوس نمی خواستند اسیر نیم ساعت شوند سُرم و آمپول را زده بودم. خدا رو شکر که وقت نبود. البته از آنها که نمی ترسم:دی!
از اینجا باز به طرف دوکوهه حرکت کردیم. همان جایی که روز اول دیدیم. شب را آنجا باید می ماندیدم.
آخرین جایی را که دیگر می رفتیم تا صفا کنیم و ببینیمشان لمسشان کنیم فتح المبین بود. از اینجا چیزی ندارم بگویم. این روز آخر فقط حالم بود. شانس نداشتم که. آقای... و خانمشان را هم اسیر خودم کردم.
اول که می خواهیم وارد فکه شویم همه کفش های خودشان را می کنند. همان جا رها می کنند. برایشان دیگر مهم نیست. بعضی ها هم کفش به دست وارد می شوند. از کنار قرآن رد می شدیم و تنمان را با گلاب خوش بو می کردند.
به چهره ی هر کس نگاه می کردم رمل ها روی پیشانی اش مانده بود. چقدر این چهره ها دیدنی است.
اولین چیزی که صبح روز چهارم برای همه مون جالب و خنده دار شد این بود که: یکی از دوستان، شب قبل، از بس خسته بودن زودتر از همه برمی گردن به خوابگاه و رزمایش هم نمی آیند. گویا لامپها در خوابگاه هم خاموش بوده. از فرط خستگی یک اتاق قبل تر از اتاق خودشان با خیال راحت در گروه شیرازی ها خواب هفت پادشاه می بینند. و صبح بلند می شوند می بینند همه نا آشنا هستند. وقتی می بینیمش از خنده...:)
صبح بعد از نماز و دعا یک قرعه کشی هم داشتند. اسم یکی را که در این اردوها شرکت کرده بودند به قرعه برای سفر کربلا انتخاب می کردند. اسم یک خانم که نمی شناختمش در آمده.
کاش بودین.......
همیشه تو این قبیل اوقات به دادم میرسیدین....