سفارش تبلیغ
صبا ویژن

من موندم اینجا دوتا نویسنده داره یا بیست و دوتا:دی!


 دوشنبه 87 فروردین 5 , ساعت 10:6 صبح |[ پیام]
خب انگار همچین یه نموره این نوشتن من کار دست خودش داده. هیش کی نیمیخواد بینویسه؟!
 دوشنبه 87 فروردین 5 , ساعت 10:5 صبح |[ پیام]
البته خانم ها کمی ترسیدند نه بیشتر:دی! آقایون که فقط نور موبایلهایشان دیده میشد. در آن همه شلوغی چطور فیلم برداری و عکس برداری می کردند الله اعلم!
 یکشنبه 87 فروردین 4 , ساعت 1:43 عصر |[ پیام]

در پایین کوه باز هم سخنرانی داشتند. هوا سرد بود. عده ای رفتند و در خوابگاه ماندند و عده ای هم در هوای سرد ماندند و برای مظلومیت شهیدان اشک ریختند. آن شب هم در پادگان میشداغ تمام شد.


 یکشنبه 87 فروردین 4 , ساعت 1:43 عصر |[ پیام]

آنهایی که آخرتر بودند فقط دود بود که می خوردند. خیلی عذاب کشیدند. البت عذاب ما کجا و عذاب آن زمان برای شهیدان کجا.


 یکشنبه 87 فروردین 4 , ساعت 1:42 عصر |[ پیام]

در آخر همه نشستیم. در همان تاریکی. راست میگفت. گفت:« همه ی این عملیات با ضریب امنیتی خیلی بالا انجام شد. ولی آن موقع و در زمان جنگ اینگونه نبوده.» ممکن بود همان آتش ها و موشکها مستقیم روی بدن فردی فرود بیاید. پس این همه ترس ما برای چه بود آن شب؟


 یکشنبه 87 فروردین 4 , ساعت 1:42 عصر |[ پیام]

به طرف کوه و بالای آن  حرکت می کردیم و صدای تفنگ و موشک همه را می ترساند. قسمت خانم ها صدای جیغ بلند میشد. اطرافمان از این آتش ها می زدند.(اسمشان را نمی دانم) آنقدر نزدیک بود که صورتهایمان داغ می شد. گرد و غبار و دوده آتش به چشم هایمان می رفت.


 یکشنبه 87 فروردین 4 , ساعت 1:41 عصر |[ پیام]

 بعد از نماز و شام رزمایش داشتیم. هنوز نمی دانستم چطور می خواهد باشد.


 یکشنبه 87 فروردین 4 , ساعت 1:40 عصر |[ پیام]

همه در صف هایی ایستادیم. چند نفر بودند که فقط می خندیدند و حرفهای مسخره می زدند.داشتند میدان جنگ را به طرزی دیگر نشانمان می دادند ولی اینها در حال خنده و...بودند.


 یکشنبه 87 فروردین 4 , ساعت 1:40 عصر |[ پیام]

دختر خانم مادرانه همراه من آمده بود. اولین صدا که از موشکهای فرضیشان بلند شد، خیلی ترسید. او را به خوابگاه فرستادیمش. چون هنوز برای این کار خیلی کوچک بود.


 یکشنبه 87 فروردین 4 , ساعت 1:40 عصر |[ پیام]
<   <<   26   27   28   29   30   >>   >