من موندم اینجا دوتا نویسنده داره یا بیست و دوتا:دی!
در پایین کوه باز هم سخنرانی داشتند. هوا سرد بود. عده ای رفتند و در خوابگاه ماندند و عده ای هم در هوای سرد ماندند و برای مظلومیت شهیدان اشک ریختند. آن شب هم در پادگان میشداغ تمام شد.
آنهایی که آخرتر بودند فقط دود بود که می خوردند. خیلی عذاب کشیدند. البت عذاب ما کجا و عذاب آن زمان برای شهیدان کجا.
در آخر همه نشستیم. در همان تاریکی. راست میگفت. گفت:« همه ی این عملیات با ضریب امنیتی خیلی بالا انجام شد. ولی آن موقع و در زمان جنگ اینگونه نبوده.» ممکن بود همان آتش ها و موشکها مستقیم روی بدن فردی فرود بیاید. پس این همه ترس ما برای چه بود آن شب؟
به طرف کوه و بالای آن حرکت می کردیم و صدای تفنگ و موشک همه را می ترساند. قسمت خانم ها صدای جیغ بلند میشد. اطرافمان از این آتش ها می زدند.(اسمشان را نمی دانم) آنقدر نزدیک بود که صورتهایمان داغ می شد. گرد و غبار و دوده آتش به چشم هایمان می رفت.
همه در صف هایی ایستادیم. چند نفر بودند که فقط می خندیدند و حرفهای مسخره می زدند.داشتند میدان جنگ را به طرزی دیگر نشانمان می دادند ولی اینها در حال خنده و...بودند.
دختر خانم مادرانه همراه من آمده بود. اولین صدا که از موشکهای فرضیشان بلند شد، خیلی ترسید. او را به خوابگاه فرستادیمش. چون هنوز برای این کار خیلی کوچک بود.