اگه اومدی، کنارم بشین. نخوای همینجوری بپرونی و بگیا. مگه چند بار میخوای همچین کاری بکنی؟ البته خب همون یه بارش هم معلوم نیست بخوای کاری بکنی. بگذریم. آقای دل! بی زحمت برو توی همون تابستونا ظاهرا کمتر خودت رو لوس می کنی.
بذار همین الان بهت بگم. دلم میخواست که نه! منتظرم یه روز بیای کنارم بشینی و بگی عزیزم! چیزی کم نداری؟ تو رو خدا اگه دلت سوخت و خواستی این کار رو بکنی عزیزم رو زیاد کش بده. خب؟ کاش میگفتی خب تا دلم آروم بگیره.
یادم شدیدا رفته توی تابستونام. دلم نمیخواد بره اونجاها. زیاد بهش خوش میگذره لوس میشه.
یادته اون روز؟ یادته دلم شکست؟ یادته هیچی نگفتم؟ فقط به خاطر احترامی که قرار بود بهش بذارم؟ بذار خوش باشه. به هیشکی هم نمیگم هیچوقت. مطمئنم هیچوقت شرح دلشکستگیهای من از رفتارش به گوشش نمیرسه.
یک نفر ایستاد جلو آینه. وضو گرفته است. رادیو رفت روی معارف. من آدم فرصتطلبی هستم؛ وانمود میکنم که حوصلهی نماز خوندن ندارم؛ بعد که ... شروع کرد به نماز خوندن، میرم پشت سرش اقتدا می کنم. خیلی بدم؟!