سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دارم یک یادداشت درباره‏ی مرگ می‏نویسم؛ درباره‏ی چیزی که تا حالا ندیدمش؛ وقتی هم ببینم دیگه نمی‏تونم بنویسم.
 سه شنبه 86 آذر 20 , ساعت 12:54 عصر |[ پیام]
من هم یه دوست شیرازی داشتم می‏گفت: «خستمه». وقتی سربه‏سرش می‏ذاشتیم می‏گفت: «اذیتِ من نکن!»
 سه شنبه 86 آذر 20 , ساعت 12:52 عصر |[ پیام]
عشق،‏ آدم را ذلیل می‏کند... عاشق کسی شو که ارزش ذلت کشیدن را داشته باشد.
 سه شنبه 86 آذر 20 , ساعت 12:50 عصر |[ پیام]
این یارو که اومده کامنت‏های دروغ گذاشته خیلی آدم ...یه! خب تو که دامنه‏ی دات کام نداری چرا دروغ می‏گی؟
 سه شنبه 86 آذر 20 , ساعت 12:19 عصر |[ پیام]
موذن اذان می‏گوید... حرف محمدحامد اذان را در ذهنم با شهادت پیوند داد. کلمه‏کلمه‏ی اذان را این بار می‏شنوم؛ دقیق‏تر از همیشه.
 سه شنبه 86 آذر 20 , ساعت 12:7 عصر |[ پیام]
به قول اصفهانی‏ها: «خوش تشریف آوردی محمدحامدجان»؛ حسن بیا دیگه.
 سه شنبه 86 آذر 20 , ساعت 12:2 عصر |[ پیام]
مدتی است از گریه کردن فراری‏ام... مدتی است که اگر گریه کرده‏ام دست خودم نبوده است وگرنه تا آن‏جا که می‏شد جلویش را بگیرم گرفته‏ام... گریه وقتی جمع شود دیگر از دریچه‏ی چشم قابلیت عبور ندارد.
 سه شنبه 86 آذر 20 , ساعت 12:0 عصر |[ پیام]
صدای زنگ موبایل را هم اضافه کنید به آن صداها که روی من خیلی تاثیر دارند... .
 سه شنبه 86 آذر 20 , ساعت 11:59 صبح |[ پیام]
صداها و بوها... خیلی روی من تاثیر دارند؛ بوی عطر، صدای موسیقی یا مداحی یا آواز... .
 سه شنبه 86 آذر 20 , ساعت 11:54 صبح |[ پیام]
از امروز تا دیروز یک روز گذشته... جمله‏م اشتباه بود؟
 سه شنبه 86 آذر 20 , ساعت 11:52 صبح |[ پیام]
<   <<   46   47   48   49   50   >>   >