از دور نگاهش میکردم؛ نرم و بیصدا میرفت مانند حباب... خواستم بروم نزدیکتر، ترسیدم دستهای خشنم، از هم متلاشیاش کند... باد او را برد... شفاف و بیرنگ؛ مثل حباب...
چهارشنبه 86 آذر 14
, ساعت 10:0 صبح |[ پیام]
شما چرا همهتون رفتید پایین؟ خب بیاید بالا. چون فاصله زیاد شد بنده جبران میکنم:
طبق آخرین اخبار رسیده امروز چهار نفر متولد شده اند: سایه، علی، آقای نجمی، آخریش رو هم از علی بپرسید!
چهارشنبه 86 آذر 14
, ساعت 9:24 صبح |[ پیام]
شاید بتوان راه بیانش را بست
یا اینکه رگ خون روانش را بست
زخمی که روایتگر دردی باشد
با چسب نمیتوان دهانش را بست.
جلیل صفربیگی
چهارشنبه 86 آذر 14
, ساعت 9:20 صبح |[ پیام]
حالا که حساب میکنم میبینم با وبلاگنویسجماعت نمیشه رفت سفر؛
چون خیلی حال میده؛ بعد از سفر آدم دیوونه میشه. مگه همین سفر جنوب نبود!
چون خیلی حال میده؛ بعد از سفر آدم دیوونه میشه. مگه همین سفر جنوب نبود!
چهارشنبه 86 آذر 14
, ساعت 9:16 صبح |[ پیام]
راستی جالبهها! فقط انسانه که روز تولدش رو جشن میگیره. چرا موقع تولدمون خوشحالیم؟ چون یک سال دیگه هم گذشت؟
چهارشنبه 86 آذر 14
, ساعت 9:13 صبح |[ پیام]
میگم خب تو هم بیا... چه اشکالی داره؟
میگه پول ندارم...
اومدم بگم خب بیا من پول دارم... ولی نداشتم... نگفتم... نمییاد... نشد... حالم بده.
میگه پول ندارم...
اومدم بگم خب بیا من پول دارم... ولی نداشتم... نگفتم... نمییاد... نشد... حالم بده.
چهارشنبه 86 آذر 14
, ساعت 9:11 صبح |[ پیام]
وقتی نگاه میکنی، کار من «آه» کردن است
جان به فدای چشم تو، این چه نگاه کردن است
جان به فدای چشم تو، این چه نگاه کردن است
چهارشنبه 86 آذر 14
, ساعت 9:9 صبح |[ پیام]
جالبی قضیه اینجاست که من کلی کار دارم و به جاش نشستم اینجا اینکنگاری میکنم. نا سلامتی امروز داریم میریم مشهدا! سلامتی مسافران اسلاااااام... بلند صلوات ختم کن!
چهارشنبه 86 آذر 14
, ساعت 9:6 صبح |[ پیام]
اصلا ربطی نداره ولی از چند دقیقهی پیش تا حالا یاد این آلبوم اصفهانی افتادم:
آفتاااااااب مهربانی ی ی ی... سایهی تو بر سر من...
آفتاااااااب مهربانی ی ی ی... سایهی تو بر سر من...
چهارشنبه 86 آذر 14
, ساعت 9:4 صبح |[ پیام]
وقتی که ما میخوابیم، اینکیها بیدارن...
برای وبلاگ خود، پستهای خوب میذارن
ماشالا همه شبزندهدار... شیطونها چرا آیدیهاتون خاموش بود پس؟!
چهارشنبه 86 آذر 14
, ساعت 9:2 صبح |[ پیام]