یاد جناب داور افتادهام که میگفت: گاهی شرایطی پیش میآید که آدم دلش میخواهد به کسی بگوید: من... گور بابای داور!
سه شنبه 86 آذر 20
, ساعت 2:8 عصر |[ پیام]
از یک صحرای پر تیغ رد میشوی؛ با یک لباس حریر و بلند...
چه قدر سخت است که دامان لباست به تیغها گیر نکند.
چه قدر سخت است که دامان لباست به تیغها گیر نکند.
سه شنبه 86 آذر 20
, ساعت 2:5 عصر |[ پیام]
اینم باباشه... که خالیه جاش
رفته به جبهه... خدا به همراش
رفته به جبهه... خدا به همراش
سه شنبه 86 آذر 20
, ساعت 1:33 عصر |[ پیام]
تو بنویس، موج منفی بنویس، عصبانیت بنویس، اصلا بمیر و بنویس!
سه شنبه 86 آذر 20
, ساعت 1:21 عصر |[ پیام]
از رقص زیاد گفتیم در این یکی دو روز ولی باور کن آن قدر به ساز تو رقصیدهام که میخواهم اگر در وبلاگنویسی موفق نشدم بروم یک شغل دیگر. مطمئنم موفق خواهم شد!
سه شنبه 86 آذر 20
, ساعت 1:9 عصر |[ پیام]
آیم آندرستند بات... ایتس سو دیفیکالت!
وِِن یو لایک دِم اند دی دُنت لایک یو... وات دو یو دو؟
سه شنبه 86 آذر 20
, ساعت 1:0 عصر |[ پیام]
ویتکنشتاین میگه: «من از مرگ نمیترسم. مرگ وجود نداره؛ چون وقتی من هستم مرگ نیست، وقتی هم مرگ بیاد دیگه من نیستم که بخوام بترسم.» البته این نقل به مضمون بود.
سه شنبه 86 آذر 20
, ساعت 12:55 عصر |[ پیام]