سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سارا انگار یک داستان کوتاه نیست. دارد رمان می‏شود. بخش دومش رفت روی رسپنا. کلیک مرحمت فرمایید. 
 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 2:56 صبح |[ پیام]
 چادرش روی شانه‌اش افتاده است. با مقنعه‌ی سفیدی که برای نماز سر می‌کند مانند فرشته‌ها می‌شود. چهارزانو می‌نشینم و به دیوار تکیه می‌دهم. سرش را روی پایم می‌گذارد و می‌خوابد. صورتش خیس است. هوای بیرون روشن‌تر شده است.
 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 1:54 صبح |[ پیام]
به سایه غبطه می‏خورم که کلیدر، بربادرفته، ... ، ... ، و ... را خوانده است. خوش به حالش! کاش وقت می‏شد من هم آن‏ها را می‏خواندم.
 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 1:51 صبح |[ پیام]
من صد صفحه‏ش رو خوندم... بقیه‏ش رو وقت نکردم. خوش به حال اون‏ها که خوندند.
 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 1:44 صبح |[ پیام]
داستان‏هایم را هیچ وقت بدون وضو نمی‏نویسم؛ داستان سارا که جای خود دارد.
 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 1:43 صبح |[ پیام]
به خواهرش می‏گفت: «مامان». به مادرش هم می‏گفت: «ننه». پرسیدم: «چرا همچین؟» گفت: «چهارماهم بود که مادرم رفت حج. خواهرم برای مادرم خط و نشون کشیده بود که تا تو از مگه برگردی کاری می‏کنم که فقط به من بگه مامانی!» و این طوری شد و خواهرم شد مامان.
 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 1:22 صبح |[ پیام]
ّبــَ‏  بــَ ...
نازنین کیه؟
 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 1:17 صبح |[ پیام]

مامااااااااااااااااااااااااااااان...!!!
منم کتاب جدید می‏خواااااااااااااااام.
البته یه دونه دارم.


 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 1:15 صبح |[ پیام]

- حبیب‏!
- هان؟
- حبیب‏جان؟!
- هان دیگه!


 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 1:14 صبح |[ پیام]
تعداد نوشته‏های مدیر وبلاگ اینک،‏ از صفر هم کمتر است. چه رمانتیک!
 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 1:11 صبح |[ پیام]
<   <<   26   27   28   29   30   >>   >