سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خار در چشم و استخوان در گلو... چه باید کرد؟
 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 12:42 صبح |[ پیام]
دارم داستان سارا را کامل می‏کنم.
 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 12:41 صبح |[ پیام]
ذهنم درگیر این بود که اشتباه فاکتور را درست کند و او گوش می‏کرد. لبخند بر لبش بود. معمولا لبخندها را بدون جواب نمی‏گذارم ولی این بار حواسم درگیر فاکتور بود؛ او باز لبخند زد و من باز پرسیدم: «دلسترتون چیه؟» و بالاخره فاکتور درست شد و من لبخند نزدم!
 شنبه 86 آذر 24 , ساعت 11:38 عصر |[ پیام]
گاهی مجبور می‏شوم به بعضی‏ صفحه‏ها مدت‏ها زل بزنم یا به آهنگ پس‏زمینه‏شان گوش کنم.
 شنبه 86 آذر 24 , ساعت 11:34 عصر |[ پیام]
با وبمستر و دبیر شعر فیروزه رفتیم باما. حسن امشب باید تنها شام بخورد.
 شنبه 86 آذر 24 , ساعت 11:32 عصر |[ پیام]
یارو زده بچه‏ش رو کشته! حالا هم خودش دیوانه شده آوردنش تیمارستان. امروز لب خودش رو بریده بود. دیروز هم گوش خودش رو... نه بابا!‏ داستانه. فردا شب می‏ذارمش روی پیش‏خوان فیروزه. خیلی خشنه.
 شنبه 86 آذر 24 , ساعت 8:58 عصر |[ پیام]
گوش شیطون کر! انگار به‏خیر گذشت.
 شنبه 86 آذر 24 , ساعت 8:57 عصر |[ پیام]
افسوس می‏خورم که چرا فیلم فارنهایت 451 را ندیده‏ام. با آن فیلمی که مایکل‏مور ساخته بود اشتباهش نگیرید. این یکی دیگه‏ست.
 شنبه 86 آذر 24 , ساعت 7:35 عصر |[ پیام]
تماست مثل آب یخی بود که روی آتش سوزانی ریخته باشند؛ خوب شد زنگ زدی... تا کجاها که نرفته بودم. با همه اطرافیانم دعوا کردم... .
 شنبه 86 آذر 24 , ساعت 7:27 عصر |[ پیام]
برای آقای فضل پیامک فرستادم که سایه گفته، بغل‏دستیش گفته، آب‏لیمو براش خوبه.
 شنبه 86 آذر 24 , ساعت 5:36 عصر |[ پیام]
<   <<   31   32   33   34   35   >>   >