سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بی‏حال‏ات من را به جنون می‏کشد. جنون... جنون...
 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 6:42 عصر |[ پیام]
قلبت که می‏زند سر من درد می‏کند
این روزها سراسر من درد می‏کند.
آی‏بی‏کلاه 
 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 6:34 عصر |[ پیام]
بابانوئل عزیزم! من‌ از تو نمی‌خواهم‌ برایم‌ هدیه‌ای‌ بیاوری. تنها چیزی‌ که‌ می‌خواهم‌ این‌ است‌ که‌ اسباب‌بازی‌های‌ داداشم‌ را برایش‌ ببری‌ و بهش‌ بدهی‌ تا با آن‌ها بازی‌ کند. آخر او بدو اسبا‏ب‏بازی‏هایش در بهشت حوصله‏اش سر می‏رود.
 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 6:27 عصر |[ پیام]

یک بار در یک کارتونی این آواز را شنیدم و هیچ وقت از یاد نبردمش:
Someone holds me safe and warm
Someone holds me safe and warm
...


 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 6:18 عصر |[ پیام]
الان مجموعه‏ی کامل کارتون جودی‏آبت را یک نفر برایم آورد. دلم لک زده برای دیدنش. چه قدر از این سریال خاطره دارم!
 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 6:15 عصر |[ پیام]
بچه‏های مدرسه با آقای فرهودی کلاس دارند. کاش فرصت داشتم و در کلاسش شرکت می‏کردم.
 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 6:11 عصر |[ پیام]

I need some hug
Please... I"m feeling cold.


 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 6:8 عصر |[ پیام]
ضعف بدنم را گرفته است. دست‏هایم می‏لرزند. مثل آدمی که سردش است، مدام ستون فقراتم لرز می‏کند.
 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 6:5 عصر |[ پیام]
آمدم بنویسم آرامم... پارسی‏بلاگ خراب بود نرفت بالا... وقتی درست شد... دیگر آرام نبودم.
 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 5:51 عصر |[ پیام]
الان یک داستان کوتاه  می‏خواندم از جناب هانس هینتس اورس؛ خیلی خشن بود. شرح مسابقه‏ای بود که باید یک نفر دیگری را می‏کشت... یک جای داستان می‏گوید: «طعم شیرین خونش را روی زبانم احساس می‏کردم...» تمام داستان را حس کردم؛ دردناک بود!
 یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 5:42 عصر |[ پیام]
<   <<   26   27   28   29   30   >>   >