یکشنبه 86 آذر 25
, ساعت 6:34 عصر |[ پیام]
بابانوئل عزیزم! من از تو نمیخواهم برایم هدیهای بیاوری. تنها چیزی که میخواهم این است که اسباببازیهای داداشم را برایش ببری و بهش بدهی تا با آنها بازی کند. آخر او بدو اسباببازیهایش در بهشت حوصلهاش سر میرود.
یکشنبه 86 آذر 25
, ساعت 6:27 عصر |[ پیام]
یک بار در یک کارتونی این آواز را شنیدم و هیچ وقت از یاد نبردمش:
Someone holds me safe and warm
Someone holds me safe and warm
...
یکشنبه 86 آذر 25
, ساعت 6:18 عصر |[ پیام]
الان مجموعهی کامل کارتون جودیآبت را یک نفر برایم آورد. دلم لک زده برای دیدنش. چه قدر از این سریال خاطره دارم!
یکشنبه 86 آذر 25
, ساعت 6:15 عصر |[ پیام]
بچههای مدرسه با آقای فرهودی کلاس دارند. کاش فرصت داشتم و در کلاسش شرکت میکردم.
یکشنبه 86 آذر 25
, ساعت 6:11 عصر |[ پیام]
ضعف بدنم را گرفته است. دستهایم میلرزند. مثل آدمی که سردش است، مدام ستون فقراتم لرز میکند.
یکشنبه 86 آذر 25
, ساعت 6:5 عصر |[ پیام]
آمدم بنویسم آرامم... پارسیبلاگ خراب بود نرفت بالا... وقتی درست شد... دیگر آرام نبودم.
یکشنبه 86 آذر 25
, ساعت 5:51 عصر |[ پیام]
الان یک داستان کوتاه میخواندم از جناب هانس هینتس اورس؛ خیلی خشن بود. شرح مسابقهای بود که باید یک نفر دیگری را میکشت... یک جای داستان میگوید: «طعم شیرین خونش را روی زبانم احساس میکردم...» تمام داستان را حس کردم؛ دردناک بود!
یکشنبه 86 آذر 25
, ساعت 5:42 عصر |[ پیام]