شال و کلاه نو و
دستکشهای نو
این زمستان فرق میکند...
مرتضی کاردر
دستکشهای نو
این زمستان فرق میکند...
مرتضی کاردر
یکشنبه 86 آذر 25
, ساعت 10:51 عصر |[ پیام]
دیگر از کودکی خسته شدهام... کی میشود مثل آدم بزرگها، بتوانم از چیزهای ریز و بیاهمیت چشمپوشی کنم؟ کی میشود مثل آدم بزرگها به خیلی چیزها بخندم و جدیشان نگیرم؟ کی میشود دیگر این قدر ضعیف نباشم؟ کی میشود؟ کی میشود؟
یکشنبه 86 آذر 25
, ساعت 10:48 عصر |[ پیام]
دوست نداشت وقتی بهاش میگویم «دوستت دارم» بگوید: «من هم همینطور». همیشه اینجور وقتها نگاه میکرد توی چشمهام و میگفت: «علی!»
یکشنبه 86 آذر 25
, ساعت 8:3 عصر |[ پیام]
مهربان بود... هیچ وقت لبخندم را بیپاسخ نگذاشت.
یکشنبه 86 آذر 25
, ساعت 7:59 عصر |[ پیام]
مگر شانهام چهقدر تاب تحمل فشار دارد؟ تو اخم کنی و من همیشه مجبور به شادی و خنده باشم؟ همیشه بار تو را به دوش بکشم؟ همیشه سالم باشم وقتی تو حالت خوب نیست؟ مگر میشود؟ مگر میتوانم؟ باید بتوانم.
یکشنبه 86 آذر 25
, ساعت 7:52 عصر |[ پیام]
مثل نسیم میآیی و موهای من را آشفته میکنی... قلبم را هم.
یکشنبه 86 آذر 25
, ساعت 7:40 عصر |[ پیام]
تو برای خودت به هر جا که میخواهی میروی و افسار قلب من را به دنبال خود می کشی... من چه کنم که پاهای پیرم تاب دویدن به دنبال آهوی وحشی را ندارد؟!
یکشنبه 86 آذر 25
, ساعت 7:1 عصر |[ پیام]
خدایا صبرم را... ظرفیتم را... خدایا مگر من چهقدر قدرت دارم... خدایا به من نیرو بده... خداااااااااا...
یکشنبه 86 آذر 25
, ساعت 6:51 عصر |[ پیام]