از وقتی حنای خودم دیگر رنگ ندارد، یاد حنا افتادهام... دختری در مزرعه. وقتی توی تیتراژ اولش میرفت و با اون بوقه، بوق میزد یاد چوپان دروغگو میافتم و ترسم برم میداشت که بلایی سر گاوها بیاید. همهاش نگران بود که از دره پرت شوند پایین. حنایم دیگر رنگ ندارد.
پنج شنبه 86 آذر 29
, ساعت 11:8 صبح |[ پیام]
داشتم به این فکر میکردم که «دهه شصت» چند تا معنا دارد. خیلی معناها دارد. میلادی دارد؛ شمسی دارد... قمری را نمیدانم. شعر دهه شصت... فیلم دهه شصت... تفکر دهه شصت... اخلاق دهه شصت... ضربه شصت... ناز شصت... شصتت درست؟! دستت درست.
پنج شنبه 86 آذر 29
, ساعت 11:6 صبح |[ پیام]
تقدیر ازل این بود:
کاین شاهد بازاری
وان پردهنشین باشد
کاین شاهد بازاری
وان پردهنشین باشد
پنج شنبه 86 آذر 29
, ساعت 11:0 صبح |[ پیام]
تنظیمات رسپنا را طوری کردهام که در موتورهای جستجو خوب پیدا شود؛ همهی یادداشتها و حتی لینکهای روزانه تگ دارند. به گوگل هم معرفیاش کردهام... آمارش را هم هر روز با آنالیتیکس چک میکنم. یک وبلاگ دیگر هم دارم که هیچ یک از این کارها را برایش نمیکنم.
پنج شنبه 86 آذر 29
, ساعت 10:58 صبح |[ پیام]
دارد موج از راه میرسد. دلم میخواهد خودم را نرم نگه دارم تا موج، مرا با خودش ببرد...
پنج شنبه 86 آذر 29
, ساعت 10:52 صبح |[ پیام]
با حسن تماس گرفتم گفت اینترنتمان قطع است. تازه فهمیدم چرا اینک بهروز نمیشود.
چهارشنبه 86 آذر 28
, ساعت 7:48 عصر |[ پیام]
حیف که سرم شلوغه... امروز دو ساعت از وقت بعد از ظهرم رو گذاشتم رفتم فیلم «سینهسرخ» رو دیدم. الان باید جبران کنم. امیدوارم تا ساعت هشت کارام تموم شه.
چهارشنبه 86 آذر 28
, ساعت 6:31 عصر |[ پیام]
موری تمام تابستان را کار میکرد و دانه جمع میکرد؛ و ملخی تمام تابستان را به بازیگوشی گذراند. وقتی زمستان آمد، ملخ آه در بساط نداشت ولی مورچه از درد سینه مینالید. (وودی آلن)
چهارشنبه 86 آذر 28
, ساعت 12:45 عصر |[ پیام]
امشب برایم مثل شب یلداست... چه قدر طولانی... چهقدر سرد! کاش کرسی مادربزرگ بود تا در گرمایش پناه بگیرم. کاش قصهای بود که از قصهی خودمان فارغمان کند...
چهارشنبه 86 آذر 28
, ساعت 3:12 صبح |[ پیام]