اشک آدم را در میآورند. همینطوری میشود که آدمها خل میشوند.
الان رسیدهام به آنجا که سعید توی گهواره گریه میکرد و سپیده شروع کرد برایش ویولون بزند. یاد آن دختره افتادم که حالش گرفته شد و تشکیلاتش را جمع کرد و رفت.
الان رسیدهام به آنجا که سعید توی گهواره گریه میکرد و سپیده شروع کرد برایش ویولون بزند. یاد آن دختره افتادم که حالش گرفته شد و تشکیلاتش را جمع کرد و رفت.
پنج شنبه 86 آذر 29
, ساعت 10:25 عصر |[ پیام]
خاطرهی من و تو از آن روز که رفتیم میممثلمادر را دیدیم، زمین تا آسمان فرق میکند. تو به خاطر من زجر میکشیدی، به خاطر این که نمیتوانستی راحت گریه کنی... و من آن روز اصلا گریه نکردم... شاد بودم... زنده شده بودم... آن روز دیگر تکرار نشد و دیگر نمیشود.
پنج شنبه 86 آذر 29
, ساعت 10:22 عصر |[ پیام]
امروز کل ترکهای موسیقی فیلم میممثلمادر را از یکی بچهها گرفتم. خیلیهاشان را نشنیده بودم... یعنی از 23 ترک فقط یکیشان که معروف بود را تا حالا شنیده بودم. سکانسهای دیگر فیلم را بعد از مدتها به یاد آوردم. مثل آنجا که عمو روبیک خودکشی کرد.
پنج شنبه 86 آذر 29
, ساعت 10:20 عصر |[ پیام]
اساماس زدم: «کجایی؟» از توی جلسهی خواستگاری برایم اساماس زده است: «خواستگاری!». برایش اساماس زدم: «عاشق که بشی همه چی حله!» اساماس زده است: «حامد بس کن!» من هم بس کردم. دیگر هر چه اساماس زد جواب ندادم.
پنج شنبه 86 آذر 29
, ساعت 10:18 عصر |[ پیام]
از آن لعنتی که بین من و تو فاصله میاندازد حالم به هم میخورد... بدم میآید... کاش نبود.
پنج شنبه 86 آذر 29
, ساعت 10:14 عصر |[ پیام]
آهنگ میممثلمادر، همیشه من را به یاد تو میاندازد؛ برای همین هر وقت میشنوم... اعصابم خرد میشه. باور کن این هنر نیست که... من رو زجرکش کنی.
پنج شنبه 86 آذر 29
, ساعت 10:12 عصر |[ پیام]
اعصاب مجنون خرد بود که چرا لیلی این همه او را اذیت میکند. مجنون مطمئن شده که بود لیلی دوستش ندارد. شاعری از راه رسید و گفت: «اگر با دیگرانش بود میلی / چرا ظرف تو را بشکست لیلی؟» اصل قضیه این بود؛ نه این که همه میگن. از آن روز مجنون خر شد!
پنج شنبه 86 آذر 29
, ساعت 10:5 عصر |[ پیام]
گفتم: ... . گفت: تابلویی.
با خودم عهد کردم که دیگه تابلو نباشم. تابلو بودن خیلی چندشآور است.
با خودم عهد کردم که دیگه تابلو نباشم. تابلو بودن خیلی چندشآور است.
پنج شنبه 86 آذر 29
, ساعت 10:3 عصر |[ پیام]
گاهی نسیمهای خنکی میوزند که آدم را دلخوش میکنند ولی طولی نمیکشد که لذت آنها هم از دماغ آدم بیرون میآید.
پنج شنبه 86 آذر 29
, ساعت 9:57 عصر |[ پیام]
بچهها برای ناهار مرغ گرفتهاند... یاد قورمهپزان خانهی فتاحها افتادهام... حالم دارم به هم میخورد... گوشت مرغ... دلم میخواهد بروم دم حوض سبز و عق بزنم (ببخشید اگر بیادبی میکنیم گاهی)
پنج شنبه 86 آذر 29
, ساعت 1:20 عصر |[ پیام]