آی ی ی ی! فکم درد گرفت. چهقدر حرف زدم امشب!
جمعه 86 آذر 30
, ساعت 12:40 صبح |[ پیام]
اگر فلانی و فلانی و فلانی نبودند... عمرا اگر به وبلاگم سر بزنم یا ایمیلهایم را چک کنم یا در مسنجر، سایناین کنم... هر کدام که نباشند، میزان آنلاین بودن من یکسوم میشود... به خاطر فلانی و فلانی و فلانی جاری ماندهام.
پنج شنبه 86 آذر 29
, ساعت 11:11 عصر |[ پیام]
گلشیفته فراهانی گفت: ملاقلیپور از این فیلمی که شما میبینید، میخواست، شوک بیشتری به تماشاگر بدهد که آقای محمدی گفت: «دست نگه دارید چون دیگر واقعاً تماشاچی نمیتواند تحمل کند.»
پنج شنبه 86 آذر 29
, ساعت 11:7 عصر |[ پیام]
پیرزن همسایهمان مُرد. زودپزش در آشپزخانه خراب شده بود. سوتکهایش بسته شده بود و دیگر سوت نمیزد، دیگر سر و صدا نمیکرد... آن قدر فشار در زودپز زیاد شده بود که بالاخره یک روز منفجر شد... صدایش را از چند خانه آنطرفتر شنیده بودند ولی چه فایده؟!
پنج شنبه 86 آذر 29
, ساعت 11:4 عصر |[ پیام]
چهقدر دنبال خودم گشتم بلکه شاید اثری از من، آن طرفها باشد... همه را پیدا کردم...اما خودم را نه؛ من آنجا نبودم... نبودم.
پنج شنبه 86 آذر 29
, ساعت 11:0 عصر |[ پیام]
دوست ندارم یه جونوری از پشت سرم یه پخی بکنه، مادر سه متر بپره هواها!
بیشتر دوست دارم بیاد یه ماچی بده... یه خستگیای از مامان در بره... . سعید؟ سعید جان؟
بیشتر دوست دارم بیاد یه ماچی بده... یه خستگیای از مامان در بره... . سعید؟ سعید جان؟
پنج شنبه 86 آذر 29
, ساعت 10:47 عصر |[ پیام]
سیگار، لبت بوسه زد و من لب سیگار
دیدی ز لبت بوسه به پیغام گرفتم؟!
دیدی ز لبت بوسه به پیغام گرفتم؟!
پنج شنبه 86 آذر 29
, ساعت 10:44 عصر |[ پیام]
- آناهید!
- روبیک!
- پتروسه کیانکه... داکنه ویراکنلی...
- روبیک!
- پتروسه کیانکه... داکنه ویراکنلی...
پنج شنبه 86 آذر 29
, ساعت 10:40 عصر |[ پیام]
کاش شکمت جا داشت که من تا صبح برایت چایی بیاورم و به ازای هر استکان که از سینی چای من برمیداری یک لبخند تحویلم دهی... کسی تا به حال چایی به این گرانی فروخته است؟ و لبخندت را چه ارزان برای من به حراج گذاشتهای...
پنج شنبه 86 آذر 29
, ساعت 10:35 عصر |[ پیام]
دوست داشت همه چیز را پنهان کند... حتی چیزهایی که ارزش پنهان شدن را نداشتند.... دوست داشت هیچ کس را آدم فرض نکند. هیچ کس نمیتوانست درک کند یا چیزی را بفهمد.
پنج شنبه 86 آذر 29
, ساعت 10:27 عصر |[ پیام]