نه یک باز، نه صد بار...هزار بار...براش جون کند. نه هر روز نه هرشب، به تکرار گفت...
یکشنبه 87 تیر 9
, ساعت 2:0 عصر |[ پیام]
اگر نگاهش می کرد از چشمانش کم می شد. التماس هایش بی مورد بود و چشمانش را پشت عینک گذاشت و فرار کرد.
یکشنبه 87 تیر 9
, ساعت 1:59 عصر |[ پیام]
برای گذشتن و رفتن از اون چیزی که ساخته بودند، تنها باید او گذر می کرد. دیگری که گذشته بود.
یکشنبه 87 تیر 9
, ساعت 1:58 عصر |[ پیام]
چایی نخورده پسرخاله شدن رو حالا خوب می فهمم. سنگ پا و این حرفا رو هم...
یکشنبه 87 تیر 9
, ساعت 1:57 عصر |[ پیام]
ارتش و این حرفا و درس جدید و کار و اونا... هم بد نیستا.
یکشنبه 87 تیر 9
, ساعت 1:33 عصر |[ پیام]
فعلا که میخوان زنگ بزنند و بحث و مجادله و تبادل لینک...اوه چی میگم...تبادل نظر
یکشنبه 87 تیر 9
, ساعت 1:33 عصر |[ پیام]
خدایا من هیچ فکری در موردش نمی کنم. چرا باید این جوری قضاوت بشه.
یکشنبه 87 تیر 9
, ساعت 1:25 عصر |[ پیام]
خب چجوری بهش بگم نوشته ی خودمه. خب چه کار کنم مثل این نویسنده های قهار می نویسم:دی! ای بابا...هر دفعه میاد میگه از تو کتابا نوشتی یا خودت.
آره جونم خودمم...
آره جونم خودمم...
یکشنبه 87 تیر 9
, ساعت 1:23 عصر |[ پیام]