در نداشتن ها و نبودن ها هم گاهی می توان روی پای خود بلند شد و محکم برای بدست آوردن ها فریاد کشید.
که بسی گُل بدمد باز تو در گِل باشی
من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش
که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی!
زمانه روی دو پایش راه می رود و سینه را جلو می دهد. با صدای بلند می گوید تجربه کن. شکست را بخور و از کنار پیروزی عبور کن.
روی تپه های شنی و نرم خیلی راحت خاطراتش را فرو کرد و با سیمانی محکم آن ها را برای همیشه مخفی ساخت.
اصلا راضی نمی شدم بعد از ماهها که دیگر پشت دستم را داغ کرده بودم حتا به صورتش نگاه نکنم و کلمه ای با او حرف بزنم، ولی خدا نمی گذارد راحت باشم. نمی گذارد فراموشی به این راحتی در ذهن بنشیند. چرا؟
دوستش دارم...نه...دوستش داشتم تا جایی که حاضر شدم خودم برایش بگویم قبل از اینکه بقیه بگویند؛ شاید کمی بهتر میشد. ولی تا آخر عمر راضیش نمی کنم. از کارهایی که در حق من کرد به راحتی نمی گذرم. نمی دانم اسمش چیست! همان حلال نکردن.