سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اگر می دانستند برای بازی کردن احتیاج به فکر است مثل مار و پله مهره ها را جابجا نمی کردند و خیلی راحت با نیش مارش به پایین سقوط نمی کردند.
 سه شنبه 87 تیر 11 , ساعت 2:57 عصر |[ پیام]

چند وقت پیش خبری از دوستم شنیدم. شاید دو ماهی می شود. اولش خیلی خوشحال شدم و برایش آروزی خوشبختی کردم. ولی وقتی یاده کسی دیگر افتادم نمی دانستم خوشحال باشم یا ناراحت.


 سه شنبه 87 تیر 11 , ساعت 2:56 عصر |[ پیام]
کاش انسان ها اینقدر راحت زندگی همدیگر را به بازی نمی گرفتند.
 سه شنبه 87 تیر 11 , ساعت 2:56 عصر |[ پیام]

فکر می کردم جوری دیگر باید حقیقت را به او می گفتم. کلا با چیزی که در ذهنم داشتم متفاوت شد.


 سه شنبه 87 تیر 11 , ساعت 2:55 عصر |[ پیام]

همان سال اول فاصله جای خودش رو توی قلبهامون انداخت و بوی کوچه ی قدیمی را هم از مشامم انداخت.


 سه شنبه 87 تیر 11 , ساعت 2:54 عصر |[ پیام]

هنوز تلفن نداشتند. معلوم بود باید نامه می نوشتیم. کاش تلفن نیومده بود. هنوز نامه هاش رو دارم. مطمئنا الان هم مجبور می شدیم آن نامه های خواندنی رو برای هم بفرستیم.


 سه شنبه 87 تیر 11 , ساعت 2:53 عصر |[ پیام]
اه. واقعا نامرده... عمرش رو داره می گذرونه و خیلی راحت پیش میره. فن آوری رو هم می اندازه به جونه همه.
 سه شنبه 87 تیر 11 , ساعت 2:52 عصر |[ پیام]
اون روزای اول با نامه از دوستای محله ی قدیمی و دوران دبستان و هم بازی های دوست داشتنی، باخبر می شدم.
 سه شنبه 87 تیر 11 , ساعت 2:49 عصر |[ پیام]
خوش به حالش. داره میره مشهد.
 سه شنبه 87 تیر 11 , ساعت 2:48 عصر |[ پیام]
زندگیش شده بود مثل آپلود کردن فایلی با حجم بالا. سرعت پایین روزگار و سیستم هم مانعش می شد. هرچه رفرش کرد فایده ای نداشت و وسط راه ارور دید.
 سه شنبه 87 تیر 11 , ساعت 2:43 عصر |[ پیام]
<   <<   16   17   18   19   20   >>   >