مسخره است! حتی همین الان به این می اندیشم که همین دلایل را هم نمیتوانم کامل بگویم!!!
یکشنبه 87 فروردین 11
, ساعت 7:23 عصر |[ پیام]
یکبار میگویم چرا باید کسی این را بخواند –وبداند-، یکبار میگویم نبایداین لحظات ثبت شوند، بگذار فراموشم شود، یکبار میگویم این وبلاگ صلاحیت داشتن اینکهای به این مهمی مرا ندارد، یکبار میگویم چرا بنویسم در صورتی که ملت توجهی نمیکنند! یکبار میگویم حیف از وقتی که قرار است ملت برای خواندن این اینک صرف کنند! یکبار میگویم...
یکشنبه 87 فروردین 11
, ساعت 7:21 عصر |[ پیام]
بارها شده که صفحه مدیریت اینک را باز میکنم، حتی مینویسم، اما بعد در یک لحظه همه را پاک میکنم!
هربار دلایل مختلفی داشتهام، هرچند همان دلایل به تناوب تکرار میشوند!
یکشنبه 87 فروردین 11
, ساعت 7:17 عصر |[ پیام]
آهنگی بود که خوانده می شد و آبشارهایی کوچکی که با صدای آن حرکات زیبا داشتند. رنگهایشان هم دیدنی بود. ولی بعد از نیم ساعت تکراری میشد. جالب بود. (پارک غدیر، اصفهان)
یکشنبه 87 فروردین 11
, ساعت 7:3 عصر |[ پیام]
زنده رود خاطره، ترمه ی دستان، آسمان اصفهان، روشنایی سان، عطر گل خند تو در کوچه و بازار، آن تپیدن های دل، آخرین دیدار.
یکشنبه 87 فروردین 11
, ساعت 7:1 عصر |[ پیام]
یک چند به کودکی به استاد شدیم
یک چند به استادی خود شاد شدیم
پایان سخن شنو که ما را چه رسید
از خاک در آمدیم و بر باد شدیم
یکشنبه 87 فروردین 11
, ساعت 6:44 عصر |[ پیام]
یک تفاوت دوستداشتنی با بقیه داشت؛ هر وقت از خواب بیدار میشد به جای اخم کردن و چشممالیدن، لبخند میزد. نمیدانم برای همه این طوری بود یا فقط برای من، ولی مشخص بود دست خودش نیست.
یکشنبه 87 فروردین 11
, ساعت 4:44 عصر |[ پیام]
این رو براش خوندم:
ای همه گل های از سرما کبود
خنده هاتان را که از لب ها ربود
ای همه گل های از سرما کبود
خنده هاتان را که از لب ها ربود
یکشنبه 87 فروردین 11
, ساعت 2:47 صبح |[ پیام]
امشب یکی دیگه برام شعر خوند. و چه شعر حزن انگیزی...
یکشنبه 87 فروردین 11
, ساعت 2:44 صبح |[ پیام]