شاید از او انتظاری نبود. لطف کرده بود آمده بود و حالا که میدید حرفهای من چندرغاز ارزش شنیدن ندارد حتما توی رودربایستی گیر کرده بود!بهش حق دادم! چرا که حرفهای آن دو جالب تر از حرفهای ما دو بود!
رهایش کردم. محترمانه خداحافظی کردم و رفتم...
نگفتم. نتوانستم بگویم.
فقط دلم خیلی سوخت... به خاطر خودم...
حرفش را میزد، کوتاه و مختصر. وسط حرفزدن من که میشد آرام صورتش را برمیگرداند و با بغل دستیام شروع به حرف زدن میکرد... من حرف میزدم و او گوش نمیداد...
اما من باز هم حرف میزدم...
همین دیشب بود که زنگ زدم به یکی از دوستان! گوشی را داد به یکی دیگر از دوستان! وقتی صحبت از اینک شد گفت: بروید ببندید در این وبلاگ در پیتتان را! بچه بازی شده است!!!
شاید شوخی میکرد اما فکر کنم نمیدانست چقدر حرفهایش روی من تاثیر گذار است!
اینها توجه ندارند حداقل فایده مدیر آن است که میشود دمش رادید و به نحوی راضیش کرد بعضی وقت ها یکی دو خط تخفیف بدهد!
بارها شده که صفحه مدیریت اینک را باز میکنم، حتی مینویسم، اما بعد در یک لحظه همه را پاک میکنم!
هربار دلایل مختلفی داشتهام، هرچند همان دلایل به تناوب تکرار میشوند!
خدایا باور افسردگان را چون بهاران زندگانی ده
و روح خستگان را هم خروشی جاودانی ده
خدایا...
دل ضعیف تو صمصام چون بهانه کند؟
به یاد شاعر دیلم دمی غزل خوان باش
شاعر: صمصام السلطنة الشعرای دیلمی دارغوز آبادی!