خوبی اینک اینه که کسی از حرفای آدم سر در نمیاره. وگرنه باز همون آش و همون کاسه...
تا حالا هیچ وقت به این اندازه حالم از اینترنت و وبلاگ و آدماش به هم نخورده بود. یاد حرف مظاهر می افتم. راست می گفت به خدا...
اسم خودشون را میذارن دوست! دریغ از یه ذره شرم...
ما لب دریا بریم دریا می خشکه. شانس که نیست...
مدیریت وقتم خیلی افتضاح شده... دارم تلفش میکنم...
دلم برات تنگ شده. خیلی جالبهها بعد این همه مدت تازه به این درک رسیدم که یه لحظه هم نمیتونم از خودم جدات کنم!!!
کاش یه مشتری براش پیدا میشد. میترسم اینم بشه قوز بالا قوز.
درسهامو نخوندم. حوصله ام هم سر رفته! به عبارت بهتر حوصله ی درس خوندن را ندارم...
دلم برا اینک نویسی تنگ شده بود. فکر میکردم تغیر و تحولی روی داده باشه! اما انگار ...
بی خیال! مینویسیم!