اینجور آدما نمیتونند یه روز مثل آدم زندگی کنند! - به قول خودشون نمیتونند تنها باشند-
میدونم همین الآنش با چند نفر رابطه دارهها! اما این افهی عشق و عاشقیش منو کشته!!!
و... غزل ساده ترین قافیهاش را هم باخت
پشت چشمان تو یک حادثه دیگر ساخت...
گفتم انگار که هنگام خداحافظی اَست
کاسهای آب و یک شاخهی گل بردم زود
کاسهی آب که از دست من افتاد و شکست...
اگر شب ها خبر یابی ز درد انتظار من
ز خواب ناز رو ناشسته آیی در کنار من!
«مولانا صائب»
گل بی خار در این غمکده کم سبز شود
دست در گردن هم شادی و غم سبز شود
«مولانا صائب»
گر بدانی چقَدَر تشنه دیدار توام
خواهی آمد عرق آلود به آغوش مرا!
شب زلف سیه افسانه خوابم شده بود
ساخت بیدار دل آن صبح بناگوش مرا!
«مولانا صائب»
ز سنگ اگر به دل نازکش رسد آسیب
به روی خویش نیارد چو آب، شیشهی ما
شکستن دل ما را به سنگ حاجت نیست
که از نفَس شکند چون حباب شیشهی ما
«مولانا صائب»
نمیخواستم آن بغل دستیام هم احساسی شبیه احساس من داشته باشد...
گفتم بگذار حداقل حرفهای آن دو به نتیجهای برسد...
هر دوشان را دوست داشتم...
رفتم...