دلم باز به فکر سهم افتاده. خیلی وقته بهش نگفته م بی خیال بشه. ولی دیگه بی خیال شد.
دوشنبه 87 خرداد 27
, ساعت 4:52 صبح |[ پیام]
تقصیر هیشکی نیست. باور کن از ته دل میگم. باور کن. باور کن حتا یه ذره هم از کسی شاکی نیستم. حتی یه ذره. باشه. تو فکر کن دارم چرند میگم. اه
دوشنبه 87 خرداد 27
, ساعت 4:51 صبح |[ پیام]
نمیدونی چقدر دلم میخواد زنگ که میزنم، یه خبری هم از مامان سعید بگیرم. بپرسم هنوز هم اونجوریه؟ هنوز هم... . نه! کاش اینجوری نباشه. کاش یادش رفته باشه. کاش تونسته باشه بعد از این همه وقت همه چی رو فراموش کنه. 10 ساله آخه.
دوشنبه 87 خرداد 27
, ساعت 4:49 صبح |[ پیام]
هیچ وقت چشمای مامان سعید یادم نمیره. چشمایی که همیشه سرخ بود. چه زن مهربونی. چه زن شادی. البته خب میدونی. چه حرفایی میاد توی این ذهنم. حرف زشتیه اما می خواستم بگم حقش بود. خدااا. این یکی رو نشنیده بگیر. شرمنده دارم بقیه رو با خودم مقایسه میکنم.
دوشنبه 87 خرداد 27
, ساعت 4:46 صبح |[ پیام]
چرا هیچ وقت مامان سعید از ذهن من نمیره. اون حرف مامان چند ساله هیچ وقت از ذهنم نمیره. هیچ وقت. همیشه توی این فکرم که مامان کی قراره اون حرف رو درباره ی من بزنه. کاش هیچ وقت نزنه. کاش هیچ وقت ندونه که من مثل مامان سعیدم.
دوشنبه 87 خرداد 27
, ساعت 4:44 صبح |[ پیام]
گفتی دوستت دارم. به شوخی گفتم واقعا؟! دلخور شدی و ناراحت. گفتم دوستت دارم. گفتی دروغ میگی. با جدیت گفتم واقعا اینجوری فکر می کنی؟ با جدیت گفتی آره... . گفتی شوخی کردم. من فقط ناراحت شدم.
دوشنبه 87 خرداد 27
, ساعت 4:40 صبح |[ پیام]