گاهی وقتها شعری به ذهنم میآید که رسما به جانم بسته است؛ دلم میخواهد اینجا بنویسمش؛ اما یادم میرود. چرا؟!
سه شنبه 87 خرداد 21
, ساعت 2:52 عصر |[ پیام]
برق رفته است. و من یاد ایستگاه رفته افتادم. و من دارم نوازش باد را حس میکنم؛ نه روی گونهام؛ که روی پایم. ما خیلی ناشکریم؛ برق که باشد، باد را فراموش میکنیم و میرویم به گدایی کولر. اما او خودش را از ما دریغ نمیکند وقتی محتاجش میشویم...
سه شنبه 87 خرداد 21
, ساعت 2:49 عصر |[ پیام]
البته نباید خطابی حرف بزنم؛ چون تو هیچوقت اینجا رو نمیخونی؛ اگه هم بخونی، حالیت نمیشه دارم چیمیگم؛ و حالیت هم نمیشه که اصلا دارم با تو حرف میزنم! یادته در رو باز کردی؟ و گفتی بد نگذره؟! مطمئنم نمیفهمی اون دو تا کلمه چی به سر من آورد.
سه شنبه 87 خرداد 21
, ساعت 2:46 عصر |[ پیام]
من آفتاب میخوام. دثبوثبر گثبرثبدثبوثبن یثبک دثبو رثبوثبزثبه بثبر مثبرثباثبد نثبرثبفثبت...
دوشنبه 87 خرداد 20
, ساعت 2:17 عصر |[ پیام]
به نظرت من می تونم تا ساعت سه یه یادداشت هوا کنم؟!
یکشنبه 87 خرداد 19
, ساعت 2:49 صبح |[ پیام]