اگر دختر بودم، آخر متن را که خواندم گریهام میگرفت.
دوشنبه 86 بهمن 22
, ساعت 12:35 صبح |[ پیام]
نوشتههای وبلاگت هنوز مرا با خودش میبرد... تا آنجا که از خودم و تمام نوشتههایم حالم به هم میخورد. تا جایی که از بایگانی نوشتههایم شرمسار میشوم. چرا دیگر نمینویسی؟
دوشنبه 86 بهمن 22
, ساعت 12:16 صبح |[ پیام]
گاهی آرزو میکنم که برای لحظهای هم که شده، تلفن و برق و اینترنت و موبایل و همهی وسایل ارتباطی قطع شوند و فقط ما باشیم و یک میز شام با پیتزایی که قاچهایش بینهایت باشند و من و تو و علی، آدمهایی باشیم سیریناپذیر... فقط برای لحظهای! لحظهای تا ابد.
یکشنبه 86 بهمن 21
, ساعت 11:17 عصر |[ پیام]
رقصم گرفته است...
از آهنگی غمناک و سرد.
چیست حکم شرعیاش؟
از آهنگی غمناک و سرد.
چیست حکم شرعیاش؟
جمعه 86 بهمن 19
, ساعت 11:15 عصر |[ پیام]
نفسهای عمیقت مانند ذغال خاموشی که از درون میسوزد...
شعلهورم میکند.
لیوان آبی بریز روی من بلکه خاموش شوم.
شعلهورم میکند.
لیوان آبی بریز روی من بلکه خاموش شوم.
جمعه 86 بهمن 19
, ساعت 11:6 عصر |[ پیام]
باید به چشمهایم یاد بدهم که دیگر تو را نشناسند...
(از همان آزاده بشارتی پست پیشین)
جمعه 86 بهمن 19
, ساعت 10:32 عصر |[ پیام]
در یک همه پرسی ِ دو نفره
من به تو رأی دادم
و تو به خودت!
تو برنده شدی، اما مهم نیست!
آزاده بشارتی (شاید شعر نباشد البته!)
من به تو رأی دادم
و تو به خودت!
تو برنده شدی، اما مهم نیست!
آزاده بشارتی (شاید شعر نباشد البته!)
جمعه 86 بهمن 19
, ساعت 10:24 عصر |[ پیام]