سفارش تبلیغ
صبا ویژن
جای این بود که شاد باشم و خودم را لوس کنم برای این و آن که «دعا کنید و...» و کلی جوک و مسخره‏بازی دیگر که می‏شود قبل از چنین وقت‏هایی گفت... ولی ترجیح می‏دهم بدانی که وقتی شاد نیستی تمام شادی‏هایم لگدمال می‏شود. اگرچه می‏دانم برایت فرقی نمی‏کند.
 چهارشنبه 86 اسفند 1 , ساعت 12:27 عصر |[ پیام]
با ذوق آمدم از این بنویسم که بعد از ظهر کنکور است و استرس دارم و... ولی یک لحظه خودم را گذاشتم جای تو. حالم به هم خورد؛ اگر آن اینک را می‏نوشتم مثل آدمی می‏شدم که بی‏خبر از همه جاست و دارد شاد، زندگی‏اش را می‏کند. فعلا این اینک را داشته باش تا بعد...
 چهارشنبه 86 اسفند 1 , ساعت 12:24 عصر |[ پیام]
امشب باید بروم مداد و مداد پاک‏کن بخرم. فردا بعد از ظهر...
 سه شنبه 86 بهمن 30 , ساعت 4:4 عصر |[ پیام]
مادربزرگ قصه‏های زیبایی تعریف می‏کرد. شب‏ها به جای که با قصه‏های او خواب‏مان ببرد، تا صبح فکرمان مشغول می‏شد که آخرش چه می‏شود؟ مادربزرگ خودش همیشه وسط قصه خوابش می‏بُرد...
 دوشنبه 86 بهمن 29 , ساعت 8:57 صبح |[ پیام]

مردهای دیگر، وقتی زن‏هاشان پا از 40 می‏گذاشتند آن‏ور، دیگر خیال‏شان راحت بود وقتی زن‏شان تنها از خانه می‏رفت بیرون. ولی من بعد از 50 سال زندگی با تو، پایت را که از خانه بیرون می‏گذاشتی صدقه می‏دادم برایت. وقتی می‏رفتی زیر لب می‏گفتم: پس تو کی پیر می‏شوی دختر!


 دوشنبه 86 بهمن 29 , ساعت 7:16 صبح |[ پیام]

... و او نمی‏دانست پشت این نگاه مصمم و استوار، چه التهاب و هیاهویی برپاست... هیچ کس نمی‏دانست.


 یکشنبه 86 بهمن 28 , ساعت 10:56 عصر |[ پیام]
آن سال، مناسبات تجاری ایران و قبرس رونق خاصی داشت... آثار و برکاتش تا امروز باقی است.
 یکشنبه 86 بهمن 28 , ساعت 10:54 عصر |[ پیام]
کاش یادت بماند...
به خاطر تو، خوبی‏ها را گذاشتم کنار...
خوبی‏هایی که تو کم‏کم به آن‏ها رسیده‏ای و من همه را ترک کرده‏ام...
 یکشنبه 86 بهمن 28 , ساعت 10:22 عصر |[ پیام]

داشتن یک خواهر گل،‏ نعمتیه که هر کس داشته باشه، خیلی خوش‏ به حالشه؛ مثل من.


 جمعه 86 بهمن 26 , ساعت 5:54 عصر |[ پیام]

پست‏پست‏ِ وبلاگت را
و حرف‏حرفِ نوشته‏هایت را
از برم. و بارها خوانده‏ام...
گاهی به وبلاگ من نیز سر بزن،
شب‏گردِ کوچه‏های نت!


 جمعه 86 بهمن 26 , ساعت 2:25 عصر |[ پیام]
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >