این سرنوشت یک عالم، آدم است که طرد میشوند و میروند و دیگر پشت سرشان را هم نگاه نمیکنند. آن زمان همیشه دلم خوش بود که اگر هویتم آشکار شود، تحویلم خواهند گرفت و گرفتند... ولی چه فایده؟! آن زمان دیگر خودم ارزش نداشتم.
جمعه 86 آذر 23
, ساعت 12:49 صبح |[ پیام]
خوشم نیامد. توضیح هم نمیدهم چون حال بحث ندارم. همین.
جمعه 86 آذر 23
, ساعت 12:47 صبح |[ پیام]
به کفارهی گناه آنها در حق خودم، بعدها آن قدر به آدمهای دور از خودم محبت کردم و علاقه نشان دادم که قلبم به اندازهی همهی آن چند نفر جا پیدا کرد. بعدتر خود آنها هم دوباره در قلبم جا گرفتند. همه با هم... .
جمعه 86 آذر 23
, ساعت 12:42 صبح |[ پیام]
ببین یک کلمه فحش دادی... سر زخم کهنهای را باز کردی که بستنش خیلی زحمت دارد...
حال سوال و حوصلهی قیل و قال کو؟
حال سوال و حوصلهی قیل و قال کو؟
جمعه 86 آذر 23
, ساعت 12:38 صبح |[ پیام]
تنها جرم من این بود که از قلمشان خوشم میآمد، از نوشتههاشان، از تدینشان، از تقید مذهبیشان، از شبیه بودنشان به خودم؛ به خود بیرون از وبلاگم... بعدها از همان تدینشان، از همان تقیدشان، از شبیه بودنشان به خودم نفرت پیدا کردم.
جمعه 86 آذر 23
, ساعت 12:36 صبح |[ پیام]
در منطق آنها، انسانها آدم نبودند. آن زمان حرفی از طلبگی و ریش و نماز و روزه نبود در ظاهر وبلاگم؛ تنها به جرم همین، حتی حاضر نبود نگاه کند؛ بعدها که گفتم طلبهام... گفتم پایهی هفتمم، گفتم قم درس میخوانم، گفتم... گفتم... گفتم... جواب سلامم را داد.
جمعه 86 آذر 23
, ساعت 12:33 صبح |[ پیام]
شاید به خاطر همان حس حسودمرگی که آنزمان بهمان دست داد، حاضر نشدم کسی را به جرم حرف از قرآن و حدیث نزدن، بیدین بنامم. اگر چه آخرش هم آنها بادین نامیده میشوند و ما بیدین.
جمعه 86 آذر 23
, ساعت 12:29 صبح |[ پیام]
از کجا معلوم؟! شاید از بس آنها ما را به چشم بیدین نگاه کردند، کمکم باورمان شد که بیدینیم. حالا کارمان به جایی رسیده است که بوق بیدینها شدهایم.
جمعه 86 آذر 23
, ساعت 12:28 صبح |[ پیام]
تا همین چند وقت پیش، متن چتهامان را هم داشتم... که الان توی کوه خضر افتاده است. اگر میخواندی و میدیدی لحن صحبت را... با من همنظر میشدی. وقتی اصالت، بیدینی مخاطب باشد، به مخاطب فشار میآید!
جمعه 86 آذر 23
, ساعت 12:25 صبح |[ پیام]
نبودهای... نمیدانی... خبر نداری...
جمعه 86 آذر 23
, ساعت 12:23 صبح |[ پیام]