برنج پاک میکنم برای ناهار. قورمهسبزی داریم.
جمعه 86 آذر 23
, ساعت 2:45 عصر |[ پیام]
شعر :
مرا دردی است که گر گویم زبان سوزد
وگر پنهان کنم دردم؛ ترسم که مغز استخوام سوزد
مرا دردی است که گر گویم زبان سوزد
وگر پنهان کنم دردم؛ ترسم که مغز استخوام سوزد
جمعه 86 آذر 23
, ساعت 1:59 عصر |[ پیام]
یک دیوانه سنگی را در چاه میاندازد و شونصد تا عاقل نمیتوانند درش بیاورند. واستا اونور ببینم!
جمعه 86 آذر 23
, ساعت 1:56 عصر |[ پیام]
حسن از خواب زمستانی بیدار شد. (خواب زمستانی تعبیر آقای آهستان بود.)
جمعه 86 آذر 23
, ساعت 1:54 عصر |[ پیام]
از «نازنین»، گفتن و نوشتن سخت است...
چه گویم که گر گویم زبان سوزد
ور نگویم... دل (شعرش را یادم نیست)
چه گویم که گر گویم زبان سوزد
ور نگویم... دل (شعرش را یادم نیست)
جمعه 86 آذر 23
, ساعت 1:52 عصر |[ پیام]
انگار همه خوابند... حیف صبح جمعهها که همه تا ظهر میخوابند!
جمعه 86 آذر 23
, ساعت 1:29 عصر |[ پیام]
امین دارد سعی میکند یک موسیقی را از حجم 6 مگابایت تبدیل کند به حجم کمتر تا بتواند از طریق مسنجر برایم بفرستد. همان موسیقی که گفتم مرا یاد کودکی میاندازد.
جمعه 86 آذر 23
, ساعت 1:26 عصر |[ پیام]
یک موسیقی پیدا کردم توی یک وبلاگی که مرا برده است به سالهای کودکی... آن وقتها که اول دوم دبستان بودم... بغض گلویم را گرفته است.
جمعه 86 آذر 23
, ساعت 1:16 عصر |[ پیام]
به وبلاگ ما نزدیک نشوید... اینجا یک عدهای سرما خوردهاند و هی عطسه میکنند. سرما نخوری آقا! سرما نخوری خانوم!
جمعه 86 آذر 23
, ساعت 12:52 عصر |[ پیام]
اعصابم خرد شده بود؛ گفتم خب پاک کن این لکه رو از روی عینکت! الان چند هفتهست دیگه! اصلا چیچی هست؟
خندید و گفت: آن روز که با موتور خیلی تند میرفتی از چشمهایت اشک میآمد.
خندید و گفت: آن روز که با موتور خیلی تند میرفتی از چشمهایت اشک میآمد.
جمعه 86 آذر 23
, ساعت 12:50 عصر |[ پیام]