سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ساعت هشت می‏ریم سینما، مهدی بیاید یا نیاید ما می‏رویم و او را هم با خودمان می‏بریم. ما ساعت هشت می‏رویم سینما، تربیت بشویم.
 جمعه 86 آذر 23 , ساعت 7:34 عصر |[ پیام]
ما وبلاگ‏نویس‏ها، وبلاگ می‏نویسیم، چت می‏کنیم، چت می‏کنیم، چت می‏کنیم، وبلاگ می‏نویـ... چت می‏کنیم، چت می‏کنیم، چت می‏کنیم، وبلاگ مـ ... چت می‏کنیم،‏ چت می‏کنیم، چت می‏کنیم، وبلاگـ.... چت می‏کنیم... وبلاگ‏مان را نابود می‏کنیم.
 جمعه 86 آذر 23 , ساعت 7:33 عصر |[ پیام]
خدای من! حتی یک شاهی هم برایم نمانده تا بتوانم نووکائین (نوعی داروی بی‏هوشی) بخرم. امروز برای کشیدن یک دندان، طرف را با خواندن قسمت‏هایی از کتاب درایزر (یک نویسنده‏ی امریکایی) بی‏هوش کردم. کمک!
 جمعه 86 آذر 23 , ساعت 7:13 عصر |[ پیام]
در طنز بعدی‏اش، ونگوگ (نقاش معروف) را در نقش یک دندان‏پزشک قرار داده و از زبان او نامه می‏نویسد. در یکی از نامه‏ها، ونگوگ کار دندان بیمارش را تمام می‏کند و می‏گوید: «دلم رضایت نداد که پای دندانش امضاء بگذارم!ّ
 جمعه 86 آذر 23 , ساعت 7:10 عصر |[ پیام]
حسن دارد دندان‏های بی‏چاره‏اش را با شکستن پسته‏های دربسته، نابود می‏کند. دلم برای دندان‏هایش می‏سوزد.
 جمعه 86 آذر 23 , ساعت 7:6 عصر |[ پیام]
الان داستانی از وودی آلن خواندم. اولین داستانی بود که از او  می‏خواندم. نمی‏تونم بگم درباره‏ی چی بود چون فیلتر می‏شیم. ولی در کل طنز‏ روشن‏فکرانه‏ای بود؛ البته با یک استعاره‏ی ظریف در روشن‏فکری!
 جمعه 86 آذر 23 , ساعت 6:57 عصر |[ پیام]
آخر پاییز شد...
دیگر جوجه‏ای نمانده بود.
 جمعه 86 آذر 23 , ساعت 6:30 عصر |[ پیام]
در این سال‏ها که نبودی... چشم می‏خواستم چه کار؟!
 جمعه 86 آذر 23 , ساعت 6:29 عصر |[ پیام]
وقتی گفتند پیدا شده‏ای... سوختم. بعد از این همه سال که منتظرت بودم،‏ دیگر چشمی نداشتم که ببینمت.
 جمعه 86 آذر 23 , ساعت 6:27 عصر |[ پیام]
عاشق آن روزهام که آخر شب (نه به من) به دیگران می‏گویی: «امروز روز خوبی داشته‏ام.» اگر چه شب را با چشم گریان می‏خوابم.
 جمعه 86 آذر 23 , ساعت 5:33 عصر |[ پیام]
<   <<   31   32   33   34   35   >>   >