راستی امروز صبح محمد مهدی زنگ زد گفت بابام مریضه و نمیتونه بیاد پیش شما. بچهها براش دعا کنید. سرش خیلی درد میکنه. خدایا سر بابابزرگ رو خوب کن!
شنبه 86 آذر 24
, ساعت 2:1 عصر |[ پیام]
ترجیح میدهم به جای این که به اعصابخردی خودم ادامه بدم، برم یه چرت بخوابم. احتمالا از خواب که بیدار شم، دنیا رنگ دیگهای داشته باشه.
شنبه 86 آذر 24
, ساعت 1:59 عصر |[ پیام]
میدانی چرا خیلیها از موعظه شنیدن، چندششان میشود؟ شاید به خاطر این باشد که لحن موعظه طوری است که مخاطب را صددرصد در اشتباه فرض میکند و به او اجازهی دفاع کردن نمیدهد. البته قرار نیست که همهی موعظهها این طوری باشند.
شنبه 86 آذر 24
, ساعت 1:47 عصر |[ پیام]
وقتی به آدم فشار میآید به همه جا گیر میدهد. خودش هم میداند که این حرفها هیچ فایدهای ندارد ها! ولی باز گیر میدهد. دست خودش نیست. گیر میدهد، گیر میدهد، گیر میدهد... هی گیر میدهد، گیر میدهد هی ی ی ی ی.
شنبه 86 آذر 24
, ساعت 1:44 عصر |[ پیام]
اگر دست من بود، دلم میخواست آن قدر کوچک میشدی که میتوانستم بگذارمت توی یک قوطی کوچک و آن را در گنجهی مادربزرگم مخفی کنم و هر گاه که دلم میخواست میآمدم و نگاهت میکردم... ولی احساس میکنم این با حقوق بشر منافات دارد.
شنبه 86 آذر 24
, ساعت 1:42 عصر |[ پیام]
مدتهاست که خودم را از نت کشیدهام بیرون؛ زیاد آن میشوم ولی به هیچ جای آن، و به هیچ کسی توی نت گیر نکردهام. بیشترین چیزی که برایشان وقت میگذارم، فیروزه و رسپنا و اینک است... از چت خوشم نمیآید؛ با این که هنوز گاهی چت میکنم.
شنبه 86 آذر 24
, ساعت 1:39 عصر |[ پیام]
هر کدام مشکلی دارند. بدبختی اینجاست که نمیدانی مشکل چیست. اگر مثلا میدیدی پای چشمش کبود شده است حداقل میدانستی که امروز توی مدرسه با کسی گلاویز شده است ولی وقتی از پای کامپیوتر بلند میشود... فقط دیگر حرف نمیزند.
شنبه 86 آذر 24
, ساعت 1:37 عصر |[ پیام]
حسن چند دقیقه پیش خوابید و من میترسیدم برای ناهار صدایش بزنم؛ نمیدانستم خواب است یا بیدار.
شنبه 86 آذر 24
, ساعت 1:35 عصر |[ پیام]
حالا میفهمم مادرم چه میکشید وقتی هی صدا میزد: «حامد بیا سر ناهار» و من پای کامپیوتر نشسته بودم و نمیتوانستم به مدت یک ربع، دست از سر آن قارقارک لعنتی بردارم. ناهار امروز به دهانم زهرمار شد؛ مثل این اوا خواهرها!
شنبه 86 آذر 24
, ساعت 1:34 عصر |[ پیام]