برف امشب با شبهای قبل فرق میکرد. دانههای این دفعه، مانند کریستال میدرخشند. انگار خردههای یخ از آسمان میبارد.
شنبه 86 دی 22
, ساعت 2:24 صبح |[ پیام]
همیشه به اینجای داستان که میرسم، دستهایم شروع میکنند به لرزیدن و رشتهی اتفاقات از دستم در میروند. چرا نمیگذاری بنویسمت؟ میدانی چند داستان نیمهتمام توی لپتاپم دارم؟!
جمعه 86 دی 21
, ساعت 9:20 عصر |[ پیام]
مریم زنگ زد و پرسید: «میخوام برات شالگردن ببافم. کاموای چه رنگی بخرم؟» علی گفت: «نمیدونم. هر رنگی دوست داشتی بخر.» مریم پرسید: «قهوهای و کرمی خوبه؟» علی گفت: «آره همین خوبه.» کاش میدانست این بدترین جوابی بود که میتوانست بدهد.
جمعه 86 دی 21
, ساعت 8:58 عصر |[ پیام]
سوار شدم... تاکسی بود ولی... «secret garden» گذاشته بود. برف میآمد ولی داخل ماشین گرم بود. ایستاد. یک دویست تومانی گرفتم کنار شانهاش... گفت: «بفرمایید. پولی نیست. بگو یا حسین!». صلوات فرستادم و پیاده شدم. قبلیها صلواتی بودند.
جمعه 86 دی 21
, ساعت 7:5 عصر |[ پیام]
صورتش را چسبانده بود به شیشه و چشمهایش را بسته بود. گفتم: «چه کار میکنی؟» گفت: «دارم به صدای برف گوش میکنم.» خندیدم و گفتم: «برف که صدا نداره. حالا باز اگه بارون بود یه چیزی!» گفت: «همین دیگه. همینش جالبه! یه لحظه ساکت باش. گوش کن.»
جمعه 86 دی 21
, ساعت 5:58 عصر |[ پیام]
گاهی وقتها اون قدر توی دنیا زیبایی هست... که احساس میکنم نمیتونم تحمل کنم.
جمعه 86 دی 21
, ساعت 3:45 عصر |[ پیام]
شبها که ما میخوابیم
آقا پلیسه بیداره
روزها که ما بیداریم
آقا پلیسه میخوابه...
(اون وقت دل ما برای آقا پلیسه تنگ میشه!)
چهارشنبه 86 دی 19
, ساعت 11:3 عصر |[ پیام]
یخبندان این بار، دارد استخوانهای مرا خرد میکند و تو ایستادهای به تماشای جانکندن من... خورشید بیچاره هر چه تلاش میکند نمیتواند یخ نگاه تو را باز کند.
سه شنبه 86 دی 18
, ساعت 2:58 عصر |[ پیام]
زمانی بود که وقتی تلفن خوابگاه به صدا در میآمد، بچهها صدای دمپایی کسی را میشنیدند که از آن سوی حیاط بزرگ مدرسه به سمت تلفنخانه میدوید... ولی حالا تلفن در جیبش زنگ میخورد و او حوصلهی جواب دادن ندارد. کاش میشد از همه چیز استعفا داد.
سه شنبه 86 دی 18
, ساعت 11:3 صبح |[ پیام]
خودش را انداخت توی آب... ماهیها دورش جمع شدند؛ گفت: «من میخوام پیش شما بمونم.» ماهیها گفتند: «تو که آبشش نداری. اگه بمونی میمیری!» ولی او دوست داشت پیش ماهیها باشد. آنقدر همانجا پیش ماهیها ماند که قلبش از تپش ایستاد؛
دوشنبه 86 دی 17
, ساعت 11:17 عصر |[ پیام]