نزدیکهای غروب جمعه می شد و ما، نزدیک به شلمچه. نماز را خواندیم. همه در گوشه ای تاریک و تنها جمع شدیم. جز گروه ما گروهی دیگر نبود. چقدر با صفا بود. حاج آقا یکتا وقتی گفت شهیدان همین الان دور ما می چرخند و خوش آمد می گویند ناله ها به آسمان رسید.
روز دوم سفرمان ،بعداز ظهر جمعه و روز بیست و چهارم که مصادف شد با رای گیری!
اولش نمی گذاشتند بدهیم ولی در پادگان دژ بالاخره رای های خودمون رو به صندوق ریختیم. چه شود؟! در این زمینه بحث نمی کنم. اصولا سیاسی نیستم!
مردمی با چهره هایی سبزه بساط خود را پهن کرده بودند و فروش می کردند. صدفهایی زیبا که پسر بچه ای با التماس قیمتش را به لب می آورد در دست همه دیده می شد. جمعه بود. گویا جمعه بازارشان را همین جا و در کنار اروند رود ایجاد می کنند.
روبه آب و پشت به راوی نشستیم و صحبتهایشان را گوش می دادیم. از عملیاتهایی که اینجا انجام شده، از کسانی که در همین مکانی که ما نشسته بودیم و می شهادت رو چشیده بودند سخن ها گفت.
در کنار اروند رود نشستن طوری که عراق را در جلوی چشمانت ببینی خیلی شیرین است. ماشین های عراقی که در خیابان هایشان عبور می کردند هم پیدا بودند. قایق هایی روی آب هر ازگاهی حرکت می کردند. اروند یعنی وحشی و خروشان. از به هم پیوستن دجله و فرات و کارون اروند ایجاد شده.
یادمه من در حال نوشتن بودم که می خواستند با خودکاری که در دست من بود چایی خود را شیرین کنند! چقدر خندیدیم.
صبحانه ی روز دوم کره و مربا و چایی بود که هیچ چاقو و قاشقی هم نمی دادند. به نظر شما کره و مربا رو باید چجوری می خوردیم. تازه چایی رو باید با چی شیرین می کردیم؟!
صبح هایی که تا ساعت ده می خوابیدم باید ساعت شش، صبحانه رو هم خورده بودیم و به طرف میدان صبحگاه حرکت می کردیم.