همانجا در هویزه نمایشگاه کتابی بود. بیشتر اونایی که فیش خرید داشتند رفتند کتاب و سی دی گرفتند؛ در حالی که حداکثر توی اتوبوسها منتظر آنها بودند.
کتاب خریدنها از آخر کار خودش را کرد و باعث شد چند نفری جابمانند. یادش بخیر...
فکر کنم همین جا بود، از شهیدی که اسمشان ابوالفضل بود و چقدر جای تفکر داشت تعریف کردند.
نماز ظهر را همان جا در طلائیه خواندیم. ظهر و عصر را یکی با نماز ظهر پیشنماز!
روز سوم اولین جایی که رفتیم طلائیه بود. طلائیه ای که وقتی اسمش را می شنیدم دوست داشتم از نزدیک ببینیم. همه روی خاکها نشستیم و روایت گری شروع شد. نزدیک های ظهر بود. آفتاب همه ی بدنمان را می پوشاند.
از آنجا بالاتر رفتیم. روی تپه ای خاکی نشستیم. هنوز اذان نگفته بودند. زیر آفتاب. مامور تفحص از شهیدانی که پیدا کرده بودند و حکمت هایشان تعریف ها کرد.