سفارش تبلیغ
صبا ویژن

همانجا در هویزه نمایشگاه کتابی بود. بیشتر اونایی که فیش خرید داشتند رفتند کتاب و سی دی گرفتند؛ در حالی که حداکثر توی اتوبوسها منتظر آنها بودند.


 یکشنبه 87 فروردین 4 , ساعت 1:36 عصر |[ پیام]

کتاب خریدنها از آخر کار خودش را کرد و باعث شد چند نفری جابمانند. یادش بخیر...


 یکشنبه 87 فروردین 4 , ساعت 1:36 عصر |[ پیام]
چقدر تند تند نوشتم:دی!
 یکشنبه 87 فروردین 4 , ساعت 1:36 عصر |[ پیام]

فکر کنم همین جا بود، از شهیدی که اسمشان ابوالفضل بود و چقدر جای تفکر داشت تعریف کردند.


 یکشنبه 87 فروردین 4 , ساعت 1:35 عصر |[ پیام]

نماز ظهر را همان جا در طلائیه خواندیم. ظهر و عصر را یکی با نماز ظهر پیشنماز!‏


 یکشنبه 87 فروردین 4 , ساعت 1:35 عصر |[ پیام]

روز سوم اولین جایی که رفتیم طلائیه بود. طلائیه ای که وقتی اسمش را می شنیدم دوست داشتم از نزدیک ببینیم. همه روی خاکها نشستیم و روایت گری شروع شد. نزدیک های ظهر بود. آفتاب همه ی بدنمان را می پوشاند.


 یکشنبه 87 فروردین 4 , ساعت 1:34 عصر |[ پیام]
همون خاطرات اردو رو بگم از هر چیزی بهتره.
 یکشنبه 87 فروردین 4 , ساعت 1:34 عصر |[ پیام]

از آنجا بالاتر رفتیم. روی تپه ای خاکی نشستیم. هنوز اذان نگفته بودند. زیر آفتاب. مامور تفحص از شهیدانی که پیدا کرده بودند و حکمت هایشان تعریف ها کرد.


 یکشنبه 87 فروردین 4 , ساعت 1:34 عصر |[ پیام]
خب انگار امروز هم هیچ کس نیست که بنویسه. همه رفتن مهمونی:دی!
 یکشنبه 87 فروردین 4 , ساعت 1:33 عصر |[ پیام]
تازه اگر هم ما ننویسیم فکر کنم وبلاگ اینک کلا می خوابه دیگه.
 یکشنبه 87 فروردین 4 , ساعت 9:48 صبح |[ پیام]
<   <<   46   47   48   49   50   >>   >