سفارش تبلیغ
صبا ویژن
همه جورش رو دیده بودم الا هشت خطی توی اینک. مبارک است:دی!
 سه شنبه 87 فروردین 6 , ساعت 2:6 عصر |[ پیام]

آن شب برخلاف شبهای قبل که زود می خواستیم بخوابیم و خسته بودیم ولی این شب آخر، من یکی که خیلی دلم گرفته بود. اصلا خوابم نمی برد. با چند نفر از دوستان تا ساعت یک ونیم دو، در هوای آزاد نشسته بودیم.


 سه شنبه 87 فروردین 6 , ساعت 2:5 عصر |[ پیام]

بعضی ها به گردان تخریب رفته بودند و ماجراها پیش آمده بود و همه از آن حرف می زدند. نگویم بهتر است.


 سه شنبه 87 فروردین 6 , ساعت 2:5 عصر |[ پیام]

روز بعد هم که روز آخر بود حرکت به سمت قم و...:(


 سه شنبه 87 فروردین 6 , ساعت 2:5 عصر |[ پیام]

بعد از خواندن نماز آقای فخری صحبتی داشتند. همان جا در حسینیه همه جمع شدیم و سخنان جناب فخری را به گوش جان نیوش کردیم:)


 سه شنبه 87 فروردین 6 , ساعت 2:4 عصر |[ پیام]

از اینجا باز به طرف دوکوهه حرکت کردیم. همان جایی که روز اول دیدیم. شب را آنجا باید می ماندیدم.


 سه شنبه 87 فروردین 6 , ساعت 2:3 عصر |[ پیام]

آنجا آمبولانسی بود که اگر وقت داشتیم و سه تا اتوبوس نمی خواستند اسیر نیم ساعت شوند سُرم و آمپول را زده بودم. خدا رو شکر که وقت نبود. البته از آنها که نمی ترسم:دی!


 سه شنبه 87 فروردین 6 , ساعت 2:3 عصر |[ پیام]

آخرین جایی را که دیگر می رفتیم تا صفا کنیم و ببینیمشان لمسشان کنیم فتح المبین بود. از اینجا چیزی ندارم بگویم. این روز آخر فقط حالم بود. شانس نداشتم که. آقای... و خانمشان را هم اسیر خودم کردم.


 سه شنبه 87 فروردین 6 , ساعت 2:2 عصر |[ پیام]

اول که می خواهیم وارد فکه شویم همه کفش های خودشان را می کنند. همان جا رها می کنند. برایشان دیگر مهم نیست. بعضی ها هم کفش به دست وارد می شوند. از کنار قرآن رد می شدیم و تنمان را با گلاب خوش بو می کردند.


 سه شنبه 87 فروردین 6 , ساعت 2:1 عصر |[ پیام]

به چهره ی هر کس نگاه می کردم رمل ها روی پیشانی اش مانده بود. چقدر این چهره ها دیدنی است.


 سه شنبه 87 فروردین 6 , ساعت 2:1 عصر |[ پیام]
<   <<   41   42   43   44   45   >>   >