آن شب برخلاف شبهای قبل که زود می خواستیم بخوابیم و خسته بودیم ولی این شب آخر، من یکی که خیلی دلم گرفته بود. اصلا خوابم نمی برد. با چند نفر از دوستان تا ساعت یک ونیم دو، در هوای آزاد نشسته بودیم.
بعضی ها به گردان تخریب رفته بودند و ماجراها پیش آمده بود و همه از آن حرف می زدند. نگویم بهتر است.
بعد از خواندن نماز آقای فخری صحبتی داشتند. همان جا در حسینیه همه جمع شدیم و سخنان جناب فخری را به گوش جان نیوش کردیم:)
از اینجا باز به طرف دوکوهه حرکت کردیم. همان جایی که روز اول دیدیم. شب را آنجا باید می ماندیدم.
آنجا آمبولانسی بود که اگر وقت داشتیم و سه تا اتوبوس نمی خواستند اسیر نیم ساعت شوند سُرم و آمپول را زده بودم. خدا رو شکر که وقت نبود. البته از آنها که نمی ترسم:دی!
آخرین جایی را که دیگر می رفتیم تا صفا کنیم و ببینیمشان لمسشان کنیم فتح المبین بود. از اینجا چیزی ندارم بگویم. این روز آخر فقط حالم بود. شانس نداشتم که. آقای... و خانمشان را هم اسیر خودم کردم.
اول که می خواهیم وارد فکه شویم همه کفش های خودشان را می کنند. همان جا رها می کنند. برایشان دیگر مهم نیست. بعضی ها هم کفش به دست وارد می شوند. از کنار قرآن رد می شدیم و تنمان را با گلاب خوش بو می کردند.
به چهره ی هر کس نگاه می کردم رمل ها روی پیشانی اش مانده بود. چقدر این چهره ها دیدنی است.