اولین چیزی که صبح روز چهارم برای همه مون جالب و خنده دار شد این بود که: یکی از دوستان، شب قبل، از بس خسته بودن زودتر از همه برمی گردن به خوابگاه و رزمایش هم نمی آیند. گویا لامپها در خوابگاه هم خاموش بوده. از فرط خستگی یک اتاق قبل تر از اتاق خودشان با خیال راحت در گروه شیرازی ها خواب هفت پادشاه می بینند. و صبح بلند می شوند می بینند همه نا آشنا هستند. وقتی می بینیمش از خنده...:)
صبح بعد از نماز و دعا یک قرعه کشی هم داشتند. اسم یکی را که در این اردوها شرکت کرده بودند به قرعه برای سفر کربلا انتخاب می کردند. اسم یک خانم که نمی شناختمش در آمده.
من موندم اینجا دوتا نویسنده داره یا بیست و دوتا:دی!
در پایین کوه باز هم سخنرانی داشتند. هوا سرد بود. عده ای رفتند و در خوابگاه ماندند و عده ای هم در هوای سرد ماندند و برای مظلومیت شهیدان اشک ریختند. آن شب هم در پادگان میشداغ تمام شد.
آنهایی که آخرتر بودند فقط دود بود که می خوردند. خیلی عذاب کشیدند. البت عذاب ما کجا و عذاب آن زمان برای شهیدان کجا.
در آخر همه نشستیم. در همان تاریکی. راست میگفت. گفت:« همه ی این عملیات با ضریب امنیتی خیلی بالا انجام شد. ولی آن موقع و در زمان جنگ اینگونه نبوده.» ممکن بود همان آتش ها و موشکها مستقیم روی بدن فردی فرود بیاید. پس این همه ترس ما برای چه بود آن شب؟