به طرف کوه و بالای آن حرکت می کردیم و صدای تفنگ و موشک همه را می ترساند. قسمت خانم ها صدای جیغ بلند میشد. اطرافمان از این آتش ها می زدند.(اسمشان را نمی دانم) آنقدر نزدیک بود که صورتهایمان داغ می شد. گرد و غبار و دوده آتش به چشم هایمان می رفت.
همه در صف هایی ایستادیم. چند نفر بودند که فقط می خندیدند و حرفهای مسخره می زدند.داشتند میدان جنگ را به طرزی دیگر نشانمان می دادند ولی اینها در حال خنده و...بودند.
دختر خانم مادرانه همراه من آمده بود. اولین صدا که از موشکهای فرضیشان بلند شد، خیلی ترسید. او را به خوابگاه فرستادیمش. چون هنوز برای این کار خیلی کوچک بود.
می گفتند حکمت دارد که این کوه را از پرچم پر کرده اند. اسم کوه هم الله اکبر بود.
گویا شخصی در خواب دیده بوده که شخصی این پرچم ها را روی همین کوه می زده و در سمت دیگر امام زمان ایستاده بودند. در عالم بیداری هم اتفاق افتاده.( نمی دانم درست گفتم یا نه. چیزی بود که از دوستانم شنیدم. انشاالله که درست گفته باشد.)
به طرف پادگان میشداغ یا به قول بعضی ها داغ میش:دی!(اولش بلد نبود و اشتباه گفت) حرکت کردیم. شب شهادت امام حسن عسگری هم بود. صدای زیارت آل یاسین در اتوبوس پیچیده شده. هر کس توی حال و هوای خودش است.
وقتی وارد پادگان شدیم کوهی روبرویمان قرار داشت که اول از همه چشم ها را به خودش خیره می کرد. کوهی که از بالا تا پایین پر شده بود از پرچم. پرچمهای رنگی. و در پایینش هم قبر شهیدی بود. در بالایش هم یک گنبد کوچکی دیده میشد.
دهلاویه. محل شهادت چمران. روی پشت بام آنجا جمع شده بودند و عکس می گرفتند. داخل ساختمان نمایشگاهی از عکس های مختلف شهدا داشت. لامپها را خاموش کردند و کلیپی از مصطفی چمران نشان دادند. وقت تنگ بود و ما کامل ندیدیم.