توی اتوبوس هایمان را با پوسترهایی مقوایی تزیین کردیم. نوشته ای روبروی من بود که تا آخرین روز وقتی نگاهش می کردم فکرم را مشغول می کرد:
حرکت کردیم به سمت شرهانی. منطقه ای در استان ایلام.( انشاالله که درست گفته باشم:) عملیات محرم و والفجر1 در این مکان بوده.
راوی از خاطراتشان در این مکان و اطراف آن گفت. خاطرات خوش و بامزه. خاطره ی شامپو و حنابندان صدای خنده ها رو بلند کرد.
نشستیم. همان جا روی خاک ها نشستیم. از اینجا دیگر شروع شد. به خاک غلتیدن ها و خاکی شدن ها و خاک خوردن ها و... ولی اصلش خاکی شدن دل بود که شد. دیدم.
به پشت بامش رفتیم. همه جا را می دیدیم. همه بودیم. آسمان کمی صاف تر شد.
قبل از هر عملیاتی و برای تقسیم بندی کارها و افراد، روح تک تک عاشقان در اتاق ها نشسته بودند!( آنها بوده اند برای این کارها توی این فضای تاریک و تنگ)
ساختمان ذوالفقار در دو کوهه چشم همه را خیره کرد. چیزی نبود فقط ساختمان بود مثل بقیه ولی...
پله هایی خاکی. اتاق هایی پرشده از دوده و خاک. پر از اتاق بود. بالا می رفتیم. روی دیوارهای اتاق ها چیزهایی نوشته شده بود. بالا می رفتیم.
شاید کسی در تفاوت دقیق نشد. ما گرسنه هستیم. بخوریم تا به بقیه ی کارها برسیم.
روزی او اینجا بوده. خونش ریخته شده. تکه های بدنش را می دیدم. نه...نمی دیدم. نمی دانم شاید هم می دیدم. بالاخره او اینجا بود. جایی که امروز داریم حلیم می خوریم.
شاید بگویند:« صبحانه که صبحانه است چه فرقی دارد؟» چه فرقی دارد؟! حس تفاوت در روحم در استخوان هایم در پوستم و در گوشتم بود. نه فقط خوردن. نه فقط گفتن. حتا به او هم نگفتم که متفاوت است. فقط حلیم داغ را خوریم.
خوردن صبحانه در اولین مکان اقامتون و برای منی که اولین بار رفته بودم با صبح های دیگر عمرم تفاوت داشت.