سفارش تبلیغ
صبا ویژن

توی اتوبوس هایمان را با پوسترهایی مقوایی تزیین کردیم. نوشته ای روبروی من بود که تا آخرین روز وقتی نگاهش می کردم فکرم را مشغول می کرد:


 جمعه 87 فروردین 2 , ساعت 3:56 عصر |[ پیام]

حرکت کردیم به سمت شرهانی. منطقه ای در استان ایلام.( انشاالله که درست گفته باشم:) عملیات محرم و والفجر1 در این مکان بوده.


 جمعه 87 فروردین 2 , ساعت 3:56 عصر |[ پیام]

راوی از خاطراتشان در این مکان و اطراف آن گفت. خاطرات خوش و بامزه. خاطره ی شامپو و حنابندان صدای خنده ها رو بلند کرد.


 جمعه 87 فروردین 2 , ساعت 3:55 عصر |[ پیام]

نشستیم. همان جا روی خاک ها نشستیم. از اینجا دیگر شروع شد. به خاک غلتیدن ها و خاکی شدن ها و خاک خوردن ها و... ولی اصلش خاکی شدن دل بود که شد. دیدم.


 جمعه 87 فروردین 2 , ساعت 3:55 عصر |[ پیام]

به پشت بامش رفتیم. همه جا را می دیدیم. همه بودیم. آسمان کمی صاف تر شد.


 جمعه 87 فروردین 2 , ساعت 3:53 عصر |[ پیام]

قبل از هر عملیاتی و برای تقسیم بندی کارها و افراد، روح تک تک عاشقان در اتاق ها نشسته بودند!( آنها بوده اند برای این کارها توی این فضای تاریک و تنگ)


 جمعه 87 فروردین 2 , ساعت 3:53 عصر |[ پیام]

ساختمان ذوالفقار در دو کوهه چشم همه را خیره کرد. چیزی نبود فقط ساختمان بود مثل بقیه ولی...
پله هایی خاکی. اتاق هایی پرشده از دوده و خاک. پر از اتاق بود. بالا می رفتیم. روی دیوارهای اتاق ها چیزهایی نوشته شده بود. بالا می رفتیم.


 جمعه 87 فروردین 2 , ساعت 3:52 عصر |[ پیام]

شاید کسی در تفاوت دقیق نشد. ما گرسنه هستیم. بخوریم تا به بقیه ی کارها برسیم.
روزی او اینجا بوده. خونش ریخته شده. تکه های بدنش را می دیدم. نه...نمی دیدم. نمی دانم شاید هم می دیدم. بالاخره او اینجا بود. جایی که امروز داریم حلیم می خوریم.


 جمعه 87 فروردین 2 , ساعت 3:50 عصر |[ پیام]

شاید بگویند:« صبحانه که صبحانه است چه فرقی دارد؟» چه فرقی دارد؟! حس تفاوت در روحم در استخوان هایم در پوستم و در گوشتم بود. نه فقط خوردن. نه فقط گفتن. حتا به او هم نگفتم که متفاوت است. فقط حلیم داغ را خوریم.


 جمعه 87 فروردین 2 , ساعت 3:50 عصر |[ پیام]

خوردن صبحانه در اولین مکان اقامتون و برای منی که اولین بار رفته بودم با صبح های دیگر عمرم تفاوت داشت.


 جمعه 87 فروردین 2 , ساعت 3:50 عصر |[ پیام]
<   <<   31   32   33   34   35   >>   >