خب. روز اول بود. جاهایی که رفتیم. مکانهایی رو که دیدیم. حس هایی که داشتیم(داشتم).
الان مهمونا از تهران می رسند. انشاالله اگر خدا توفیق دهد و اگر شد بقیه ی مکانها رو هم می نویسم. می نویسد. او کمکم می کند. می دانم. حس می کنم.
از فرط خستگی اگر تو هم بودی سرت که روی بالشت می رفت دیگر هیچ از این دنیا نمی دیدی:دی! دیگر باید برای نماز صبح بیدار می شدیم.
فکر کردم پسر شده ام. نه...اشتباه نکنید. آخه خوابیدن توی پادگان دژ این حس رو به من داد. فکر می کردم اومدم سربازی. ساعت 12 شب چراغها خاموش شد و گفتند ساعت یک ربع به پنج صبح بیدار باش است. سخت بود ولی شیرین تر از این دوران نداشتم.
شهید آورده بودند. دیدم. در پادگان محمود وند. در زیارتگاهی که رنگ سبزش دل ربا بود. اجساد را از نزدیک می دیدم. اندازه های خیلی کوچک. در پارچه هایی سفید. شاید فقط چند تکه استخوان داخل آنها بود. روضه یی غریب خواند. صدای حسینی بودنش هنوز در گوشم است. آقای حسینی بود.
اولین نماز ظهر و عصر با پیشنمازی آقای خانگل زاده در یک حسینیه ای تنگ و تاریک در شرهانی خوانده شد.
مومن در هیچ چارچوبی نمی گنجد!
در شرهانی مقتل پنج شهید را هم دیدیم. هنوز خاکهایی را که از زیر کلاهی که برای نماد در مقتل گذاشته بودند، دارم. تبرک است. راوی بیان می کرد. روضه ی سوزناک نمی خواند ولی آه از درونمان شعله می کشید.
ساعت 12 ظهر بود. ولی مانند غروب شده بود. کمی که بی حرکت می ماندیم چادرهای سیاهمان در خاکها پنهان می شد. مکانی نشستیم که محل تفحص امام حسین نام داشت. 1300 شهید در همین جا و در کنار تک تک ما نشسته بودند.
جایی نشستیم که انگار طوفان شن می آمد. چشم چشم را نمی دید. این عزتی بود که در آن لحظه شهدا به ما دادند. ما را با روحشان که در این شنها و خاکها نهفته بود در آغوش می کشیدند. آقای حسینی با روایت گریشان اشکها را گل می کرد.