فضایی داشت که همیشه در تلویزیون دیده بودم. فقط دیده بودم. حس نکرده بودم. قایق ها و تانک هایی شکسته و زنگ زده در گوشه و کنار پادگان دیده می شد. ساختمانهایی قدیمی و مخروب که هنوز بوی باروت و گوگرد رو می شد حس کرد.
از اتوبوس ها پیاده شدیم. نم نم باران صورتمان را نوازش می داد. هنوز لکه هایش رو دفترم به چشمانم چشمک می زنند. هوا ابری بود. دل من ابری شد. دل او را دیدم. ابری تر شد.
رسیدیم به پشت جبهه! ساعت 7:15 صبح. آنجا پادگان دو کوهه بود. جایی که قبل از هر عملیاتی اینجا عشق را آغاز می کردند. عشقی که آن را با نثار جانشان به پایان می بردند و جاودانش کردند.
او را در آغوش کشیدم و بوییدمش. هوای دل انگیز ساعت 6:35 را نثارم کرد. اسفند آخرین لحظه های عمر 86 اش را طی می کرد. پنج شنبه ای دل انگیز که 23 را رویش حک کردم.
اندیمشکی که فقط اسمش را شنیده بودم حتا در نقشه ی جغرافیا هم ندیده بودمش به استقبالم آمد؛ من نرفتم او آمد!
نشریه ی روز صفرم را هم دادند. روزی که هنوز به دیار یار نرسیده بودیم. خاطرات روز صفرم را هم نوشتم. ولی فقط بوی عشق به مشام می رسید و خبری از خودش نبود.
صفحه ی اول رو با «آغاز از بلاگ تا پلاک» شروع کردم و با «دوری از یار» به پایان بردم.
دفترم خاطراتم جزء کوله بارم شده بود. همه چیز توش نوشته بودم. همه چیز از مادیت و شاید کمی هم معنویات. ولی این پنج روز حسابی متبرک شد.
از بس تعریف شنیدن از محبتهای سایه جون بیشتریها آرزو می کردند و می گفتند: «ما هم می خواهیم مثل سایه خانم باشیم.»