چقدر دلم میخواست بهش نزدیک بشوم.اونقدر نزدیک که کوه بی اعتمادی از هم فرو بپاشد .دیگر قد علم نکند.یعنی میشود؟
چهارشنبه 87 فروردین 14
, ساعت 7:50 صبح |[ پیام]
اون اوایل چقدر هیجان داشتی.چقدر پر انرژی شده بودی.حالا میفهمم قضیه از چه قرار بوده...حیف که دیر فهمیدم. دیر...
چهارشنبه 87 فروردین 14
, ساعت 7:49 صبح |[ پیام]
< language=java>
>
حالا میفهمم چرا این قدر خشک و بی روح شده ای!!!!
حالا میفهمم چرا این قدر خشک و بی روح شده ای!!!!
چهارشنبه 87 فروردین 14
, ساعت 7:47 صبح |[ پیام]
گل بی خار در این غمکده کم سبز شود
دست در گردن هم شادی و غم سبز شود
«مولانا صائب»
چهارشنبه 87 فروردین 14
, ساعت 12:57 صبح |[ پیام]
آب معمولا آتش را خاموش میکند...
ولی این باران بهار، آتش دل را شعلهور...
ولی این باران بهار، آتش دل را شعلهور...
سه شنبه 87 فروردین 13
, ساعت 6:4 عصر |[ پیام]
هرگز نمیتوانم زمستانی را که روز و شباش را با تو گذراندم فراموش کنم. تو با زمستان رفتی...
و دیگر بهار من آغاز نشد.
سه شنبه 87 فروردین 13
, ساعت 10:27 صبح |[ پیام]
گر بدانی چقَدَر تشنه دیدار توام
خواهی آمد عرق آلود به آغوش مرا!
شب زلف سیه افسانه خوابم شده بود
ساخت بیدار دل آن صبح بناگوش مرا!
«مولانا صائب»
سه شنبه 87 فروردین 13
, ساعت 12:39 صبح |[ پیام]
نوشت: «توی ذهنم اسمی برایت انتخاب کردهام که نمیتوانم بگویم.» و زیر لب زمزمه کرد: «بانوی مهربان...»
این موسیقی پخش میشد: Implora
دوشنبه 87 فروردین 12
, ساعت 7:42 عصر |[ پیام]
I can"t forget the sound of your keyboard when I was talking to you and you was chatting with him. I was listening to your keyboard. Nice... .
Thanks again.
دوشنبه 87 فروردین 12
, ساعت 4:24 عصر |[ پیام]