سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اما می دونم یه چیزایی میتونه باشه که حتا خود آدم هم نتونه به زبون بیاره؛
 چهارشنبه 86 دی 12 , ساعت 1:19 صبح |[ پیام]

سکوتت را به چه معنا کنم، ای همه آواز خوش بودن/نبودت را به چه تفال زنم، ای تمام حضور پر  رنگ و نیاز/
آمدنت را چگونه معنا بخشم، ای همه غایب در سرای هستی/رفتنت را به چه طعم دهم، ای همه بوی خوش زندگی/ بیا و بمان و بخوان و بگو، ای زیباترین صورت حضور.


 چهارشنبه 86 دی 12 , ساعت 1:10 صبح |[ پیام]
یعنی من؟

 چهارشنبه 86 دی 12 , ساعت 1:8 صبح |[ پیام]
گاهی وقتها چقدر آدم با شادی دیگران خوشحال میشه. مخصوصا اون وقتایی که خودت دلت گرفته میایی که از دلتنگیات بگی، قبل از اینکه چیزی بگی، با دیدن شادی اونا دلشاد میشی و ساکت.
 چهارشنبه 86 دی 12 , ساعت 12:55 صبح |[ پیام]
می دونم زیاد اهل حرف زدن نیستی؛ اما حالا یه چیزی بگو. لااقل یه لبخند بزن.

 چهارشنبه 86 دی 12 , ساعت 12:33 صبح |[ پیام]
من آفتاب انورم؛ می دونی که؟

 چهارشنبه 86 دی 12 , ساعت 12:26 صبح |[ پیام]
الان یاد اون شبی افتادم که داشتم دایی می شدم؛ من بیدار بودم تا اذان صبح و باباش راحت گرفته بود خوابیده بود! البته مطمئنا راحت نبود.

 چهارشنبه 86 دی 12 , ساعت 12:24 صبح |[ پیام]
آی لاو یو! زندگی!

 چهارشنبه 86 دی 12 , ساعت 12:21 صبح |[ پیام]
دست های تان را بگذارید روی کمرتان و به پشت از در خارج شوید. می دونید چیه؟ یاد سریال شلیک نهایی افتادم!

 چهارشنبه 86 دی 12 , ساعت 12:16 صبح |[ پیام]
دلت می خواست الان پیشم بودی؟

 چهارشنبه 86 دی 12 , ساعت 12:7 صبح |[ پیام]
<   <<   51   52   53   54   55   >>   >