ماماااااااااااااااان. من داشتم اینک میخوندما! :((
جمعه 86 دی 14
, ساعت 2:48 صبح |[ پیام]
یه چیز جالب. وبلاگای پارسی بلاگ رو که باز می کنم فقط اون تبلیغ سمت چپ رو نشون میده! حتا تایتل وبلاگ رو هم نمیاره!
جمعه 86 دی 14
, ساعت 2:47 صبح |[ پیام]
اجازه ما هنوز داریم اینکخونی می کنیم. لذت داره؛ به قاعده یه دقیقه دعوا کردن با لیلا!
جمعه 86 دی 14
, ساعت 2:35 صبح |[ پیام]
یه چند روزی اینک هام رو توی توییتر نوشتم؛ چند روزی هست که عهد کردم دیگه اونجا ننویسم؛ هر وقت برنامه مسنجرم رو می بینم و چشمم به آیدی توییتر میفته دلم غنج میره؛ اما نمی نویسم اون جا. لامصب آخه خیلی هم راحت تر از این جاست.
جمعه 86 دی 14
, ساعت 2:26 صبح |[ پیام]
یکی از عموهام بعد از سه پسر، یه دختر گیرش اومد؛ اسمش لیلاست؛ الان هم باید 7 سالش باشه؛ همیشه وقتی می رم خونه با هم دعوا داریم!
جمعه 86 دی 14
, ساعت 2:13 صبح |[ پیام]
یاد زهرا افتادم. دختر عموم. اون تابستونی که با هزار تا خواهش و التماس ازش یه یادگاری گرفتم فکر کنم 5 سالش بود. یه خودکار و یه کاغذ کوچیک دادم دستش تا یه چیز برام نقاشی کنه. هنوز دارمش. الان باید هشت سالش باشه. نمی دونم.
جمعه 86 دی 14
, ساعت 2:10 صبح |[ پیام]
مهدی نوشته: نه آنچنان عاشق باش که هیچ چیز را نبینی، نه آنقدر ببین که هرگز عاشق نشوی
و من این وسط چگونهام.....؛ باید بگم: دیدهام و میبینم و باز هم عاشقم. داد هم حاضرم بزنم این حرفم را.
جمعه 86 دی 14
, ساعت 2:4 صبح |[ پیام]