سفارش تبلیغ
صبا ویژن
می بینی...دارم جور اون رو هم می‏کشم...جور اون کسی که اینک رو ننوشته...دارم به جای اون هم می‏نویسم...می‏فهمین؟
 یکشنبه 86 دی 16 , ساعت 8:22 صبح |[ پیام]
رسپنا چقدر ساکت شده؟!!...واقعا که وبلاگ‏ها به همت نویسنده‏هاش زنده است...وقتی نوشته می‏شوند،انگار خون توی رگ‏های وبلاگ می‏دود...
 یکشنبه 86 دی 16 , ساعت 8:20 صبح |[ پیام]
چقدر دلم براش تنگ شده...آه...داداش معلم من...
 یکشنبه 86 دی 16 , ساعت 8:18 صبح |[ پیام]
دارم توی اینک دنبال نوشته‏های داداش حامد می‏گردم...کوش؟دست به قلمش کجا رفته؟
 یکشنبه 86 دی 16 , ساعت 8:16 صبح |[ پیام]
< language=java>
سلام...خیلی بد می‏شه که وقتی وارد مدیرت مادرانه ام می‏شوم،نمیشه توی قسمت نظرات ،جواب دوستان رو که زحمت کشیدند نظر دادند رو بدهم...خیلی بده...چرا پارسی بلاگ جواب سلام‏های من را  ارسال نمی‏کنه؟
 یکشنبه 86 دی 16 , ساعت 8:15 صبح |[ پیام]
حالا باز خوبه دستم به اینک می‏رسه...و گرنه خیلی بد می‏شد...
 یکشنبه 86 دی 16 , ساعت 8:15 صبح |[ پیام]

دلتنگ دلتنگم، بیدار بیدارم، بیخواب بیخوابم، امشب نمیخوابم////// ( من بی تقصیرم، باز اینا رو این ناصر عبداللهی مرحوم داره میگه).


 شنبه 86 دی 15 , ساعت 11:13 عصر |[ پیام]
و تو چه می دانی چشم های پف کرده چه معنایی می دهند.
 شنبه 86 دی 15 , ساعت 9:31 عصر |[ پیام]

چقدر سخته ... رونده شدن به جرم چیزی که سالها مایه اعتماد به نفست بوده و بهش افتخار می کردی . سخته... خیلی سخته. اما قول دادی و تحملش می کنی. حتی اگه لطمه بخوری، نمیذاری اون لطمه بخوره.
همین.


 شنبه 86 دی 15 , ساعت 8:38 عصر |[ پیام]

اینک، می‏نگارم حرفی که باید گفته شود. اگر حرف باید گفته شود خب باید گفته شود. ولی چرا گفته نمی‏شود؟ شاید دلیلش تو باشی ... شاید درصدی احتمال دارد ناراحت شوی ...


 شنبه 86 دی 15 , ساعت 6:15 عصر |[ پیام]
<   <<   41   42   43   44   45   >>   >