نیازی به گفتن نیست؛ اما فکر می کنم اگه بگم بهتر باشه. من اینجا با کسی دعوا ندارم؛ مخصوصا اینکه این حرفام مخاطب خاص نداره؛ این جا دارم با خودم حرف می زنم. مزخرفات ذهنی م مستقیم دارن میان این جا. تو رو خدا کسی به خودش نگیره. خب؟
 جمعه 86 اسفند 3 , ساعت 1:44 صبح |[ پیام]
احساس می کنم تاوان یه هفته ی آروم داره از توی حلقومم بیرون کشیده میشه. شب جمعه ست. کل شیء بحسبه.
 جمعه 86 اسفند 3 , ساعت 1:34 صبح |[ پیام]
من دیگه حوصله ندارم. حوصله ی این روزها رو ندارم. به امشب هم ربطی نداره. تحمل ندارم ببینم همچین شبایی می تونه تکرار بشه. ترجیح میدم تا آخرین لحظه های عمرم همین حال سگی رو داشته باشم اما سینوسی نشه اوضاع. یا نرو یا اگه رفتی نیا دیگه.
 جمعه 86 اسفند 3 , ساعت 1:33 صبح |[ پیام]
زندگی بی خوشی و بی لبخند و بی قرار، هزاران بار بل میلیون ها بار برتر از زندگی‏ای است که امروز لبخند بزنی و فردا توی پوزت بزنند.
 جمعه 86 اسفند 3 , ساعت 1:28 صبح |[ پیام]
شک ندارم؛ تاوان همه ی لحظه های خوش زندگی را خواهم داد. تاوان همه ی امیدها و لبخندها. تاوان همه ی مستی ها و قرارها. تاوان همه ی لذت ها را؛ حتا حلال.
 جمعه 86 اسفند 3 , ساعت 1:26 صبح |[ پیام]
در تمام عمرم چیزی را حذف نکرده‏ام؛ اما حذف می کنم اینهایی را که گفتید.
 جمعه 86 اسفند 3 , ساعت 1:19 صبح |[ پیام]
احتمالا دارم فرافکنی می کنم. چاره ای نیست البته.
 جمعه 86 اسفند 3 , ساعت 1:15 صبح |[ پیام]
تاوان آن همه شرمندگی ام را از چه کسی باید بگیرم؟ از سرنوشت؟ از تزاحم روزگار؟ از چه؟ آدم ها بی عقل تر از آن اند که بتوانند درباره کارهای شان دلیلی سر هم کنند. پس نباید امیدی به دادگاه داشت.
 جمعه 86 اسفند 3 , ساعت 1:14 صبح |[ پیام]
سخت است چشمان گریان ببینی و نتوانی چشم گریان نشان بدهی.
 جمعه 86 اسفند 3 , ساعت 1:13 صبح |[ پیام]
تا پیش از ان فکر می کردم بدترین روزهای زندگی ام را گذرانده ام. اما از آن روز به بعد منتظر روزهای بد هستم. روزهایی که قرار است همه ی هستی مان را بگیرند و بگویند «کالاول»
 جمعه 86 اسفند 3 , ساعت 1:12 صبح |[ پیام]
<   <<   41   42   43   44   45   >>   >