آشنای من سلام!
می‌شود که نام کوچک تو را صدا کنم بزرگ؟!

آشنای من سلام!
شب خوش...


 جمعه 86 اسفند 3 , ساعت 2:1 صبح |[ پیام]

این همه حرفی که مثلا حسن یا خودم اینجا می نویسیم ؛ اگه اینجا نبود کجا باید می نوشتیم؟
فکر کنم مجبور می شدیم برای این خزعبلات هم یه پست توی وبلاگ هامون بزنیم.
به هر حال فکر می کنم اینک به طور غیر مستقیم به محتوای وبلاگ هامون کمک کرده.


 جمعه 86 اسفند 3 , ساعت 2:1 صبح |[ پیام]

براش نوشته بودم ... فکر نمی کردم عقده از دلش باز بشه .

البته هنوز هم نگفته اما بوی طوفان میاد.

خدایا مگه این دل من چقدر جا داره؟ هااان

 


 جمعه 86 اسفند 3 , ساعت 2:0 صبح |[ پیام]
راستی! گفتم خسته‌ام از حاسبوا های هر شب...
امشب حاج‌آقا تو دعا یه جور که کس دیگه ای نفهمه با اشاره بهم گفت: همین حاسبوا هاست که...
گفت: ادامه بده...

 جمعه 86 اسفند 3 , ساعت 1:59 صبح |[ پیام]

< language=java>
فکر می کردم همیشه مطالبی را می خوانیم که برای ما جالب است. واقعا اینک منی به این ناجالبی برای تو جالب است.

جدا اینکه من دلی دارم از فرش های حجره کثیف تر و کهنه تر و پاخورده تر ، برای تو زیباست؟

چی بگم؟!


 جمعه 86 اسفند 3 , ساعت 1:58 صبح |[ پیام]

ببین! از همین الان رفتم تو فکر:
وای! چه روزی بودامروز...


 جمعه 86 اسفند 3 , ساعت 1:57 صبح |[ پیام]
دارم میرم بخوابم. فردا صبح حاجی گفته حتما بیا دعا ندبه.
دارم میرم بخوابم. اما میدونم امشب هم مثل شبهای پیش...

 جمعه 86 اسفند 3 , ساعت 1:53 صبح |[ پیام]

میگم: پسر این چه کاریه که تو میکنی؟
میگه: من معتاد شده‌ام.
میگم: به چی؟
میگه: به بوی لایه آرایش صورت دخترها…


 جمعه 86 اسفند 3 , ساعت 1:51 صبح |[ پیام]
من ساندویچ می خوام؛ از همون ساندویچای روبروی پارک ولـ...
 جمعه 86 اسفند 3 , ساعت 1:47 صبح |[ پیام]

نگی بد قولی کردیا! می‌خواستم الان آدرسو بدم بهت اما دلم نیومد از خواب بیدارت کنم.
میدونم امروز کجاها رفتی و چقدر خسته شدی...


 جمعه 86 اسفند 3 , ساعت 1:45 صبح |[ پیام]
<   <<   41   42   43   44   45   >>   >