در راه آنچه می خواست قدم گذاشت ولی نمی دانست چرا پاهایش جلو نمی روند.
جمعه 87 تیر 7
, ساعت 11:21 صبح |[ پیام]
خودش خوب خبر نداشت که اراده اش را باید بیشتر از اینها از انرژی سرشار می کرد.
جمعه 87 تیر 7
, ساعت 11:21 صبح |[ پیام]
یک موضوع کوچک و پیش پاافتاده را تا می توانست بین دو دستانش می گرفت و مثل کش می کشید.
جمعه 87 تیر 7
, ساعت 11:20 صبح |[ پیام]
برای سپری شدن زمان هم که بود، قدمهایش را برجای گذاشت.
جمعه 87 تیر 7
, ساعت 11:19 صبح |[ پیام]
قافیه و مغلطه را گو همه سیل آب ببر
پوست بود، پوست بود در خور مغز شعرا
...
پوست بود، پوست بود در خور مغز شعرا
...
پنج شنبه 87 تیر 6
, ساعت 12:35 صبح |[ پیام]
حرف از زلزله ی آن سال می زند و می گوید: زمین مثل ننوی بچه ای عقب و جلو می شد...
وصف دیگری را به یاد نیاورد.
وصف دیگری را به یاد نیاورد.
پنج شنبه 87 تیر 6
, ساعت 12:32 صبح |[ پیام]
هیج جایی برای اطراق کردن نداشتند. در این هنگام بود که شماره ی دوست قدیمی اش را بعد از سالها به یاد آورد؛ همانی که به یاد نمی آورد.
پنج شنبه 87 تیر 6
, ساعت 12:31 صبح |[ پیام]
آفتابی زد و ویرانه ی دل روشن شد
لیک افسوس که زود از سر دیوار گذشت.
عماد خراسانی
لیک افسوس که زود از سر دیوار گذشت.
عماد خراسانی
پنج شنبه 87 تیر 6
, ساعت 12:29 صبح |[ پیام]